خوب باید بگم که دیشب کسیو دیدم که یهو کلی انرژی شاد بهم تزریق کرد 

وای خدا وب قبلیم رو تردم نمی دونم تو این وب ازش نوشتم یا نه 

اما 

دیشب ت. هم بود من هم بودم و ما ساعت دوازده و نیم شب کیم خوردیم 

و اون یادش بود که تولد من روز ملی کیفیته 

برگشتم به ت. گفتم میگم این داداش خودمه داداش خودم یک سال از اون کوچیکتره اما این بزرگتر دیده میشه 

وااااای خدای من

اول شیفت دیدمش و جفتمون چشمامون از تعجب گرد شد 

گفتم چی لاغر شدیییی 

گفت از امتحانامه 

یهو روزهای قشنگ قدیم یادم اومد 

گفتم پس اومدی دیگه 

گفت آره 

و فکر کن که آقای م.ن.ژ فررررررت شیفتشو تو پاچه ی بچه م کرده بود و مدددددیونید فکر نکنید که من چقدر ذوق زده شدم

من ساعت یک رفتم خوابیدم و چهار و چهل و هفت دقیقه اومدن بیدارم کردن که پاشو دیگه چهل و هفت دقیقه اضافه خوابیدم

اومدم بالا دیدم ت. نیست و این هست 

ت. اون پشت خوابیده بود و بچه م گفت خیلی خوابم میاد (طفلی از حداقل شش ماه پیش شبکار نیومده بود و خوب یهو هم تو پاچه اش کرده بودن که تو خونه هم استراحت نکرده بود) هم رشته ی خودمه و گفت که این تابستون میخواد بیاد بالین و اونم مثل من از رشته مون خوشش نمیاد (کی هست که بیاد؟ ) 

خلاصه پشت سیستم دیدمش 

دلم سوخت و مهتابی رو خاموش کردم چون تو اون سالن فقط اون بود 

گرچه بعدا دیدم که اومدن روشن کردن 

حالا فکر کن که دیشب شلوووووووغ (البته تا ساعت یک) و دویدیم و دویدیم و دویدیم 

و آقای ع. هم اومد و بهش گفتم که بهت فکر کردم به اینکه وقتی اومدم اینجا فکر می کردم تو چققققدر بزرگتر از منی و الان که فکر می کنم می بینم همسن الانم بودی 


با محمد قهر بودم بد دعوامون شده بود و تا چننننند روز از دستش عصبانی بودم اما شلوووووووغی بخشمون باعث شد با هم حرف بزنیم 

بدون سلام و احوال به جایی رسیدیم که پس فردا صبحشو با جمعه صبحم عوض کردم! 

خخخخخ 

علی ف. هم بود 

واااای خدا اون دیگه چه بچه ی باحالیه 

زنش حامله است و خودش چند سالشه؟ متولد ۷۲! 

بچه طرحیه 

می دونین 

اینکه رفیق رفقای آدم طرحیها و دانشجوها باشن اصلا خوب نیست :( چون میرن :'( 

مخصوصا طرحیها و مخصوصا پسرای طرحی چون پسرا نصف طرحشون رو سربازی اند! :( 

اینکه تو رسمی ها و پیمانی ها دوست صمیمی و هم‌کلام واقعی نداشته باشی خیلی بده 

تو کسانی که چندین سال باهاشون کار کردی

اونها دوست نیستن همه شون همکارن 

همکار 

همکار 

و من به عنوان دوست می دیدمشون 

شایدم چون من مثل اونها سنگین نیستم منو تحویل نمی گیرن‌

من با فوش دادن شوخیانه 

با عصبانی شدنهام 

با عدم توانایی مسئول وایستادن 

با مسخره بازیام 

با ادا درآوردنهام 

با عدم مهارت تو بعضی چیزا

خوب من از همشون عقبترم 

من آبروی ارشد نگرفته ام رو هم بردم 





ولش کن ولش کن اینجای پست نباید منفی بشه 

من دیشب شب خوبی داشتم 

من با پسر نازنین خوشگل ِ خوشگل‌_بِخَندَم 

من واقعا فازم مثبت شده بود 

گفته بود یازده و نیم میاد 

گفته بودم یه چی خنک بخر 

گفته بودم یجوری بخر که بقیه هم می بینن بتونی بدی 

مکث کرده بود و گفته بودم تو بخر من باهات حساب می کنم (دانشجویه دیگه) 

یادش رفته بود 

و بخش گرم بود 

و گرم بود 

و خیلی گرم بود 

و خیلی زیاد واحدی که توش بودم گرم بود :'(

و ت. رفت خرید!

ت. که من فهمیدم چرا این کار رو کرد 

چون من پول گلاب و شهد بیدمشک رو بهش داده بودم و البته شهد خراب شده بود و هرچی سوال پرسیده بودم چننننند نگفته بود و من پنجاه رفته بودم به زوووووووورررررر بهش داده بودم و دیشب فکر کنم ۲۰ تومان میخواست بهم پس بده که می گفت خانم فلانی اینو بگیر بی حساب بشیم و من قبول نکرده بودم 

ت. زیاد چیزی میخره تو شبهایی که شیفتیم و بگم آی گشنمه یا تشنمه مخصوصا که الان گرمه و پاش اذیت نمی کنه 

آی چسبید اون کیم ها :) 

یعنی فکر کن اومد کنار پنجره اتاقمون و گفت خانم فلانی هروقت آزاد شدید یه دقیقه بیاید واحد ما که من هموژور پرونده به دست بلند شدم و با عجله راه افتادم که گفت الان آزادید.

و من رفتم پیش اون دو تا و گفتم هام بابا آزادم آزادم

گفتم که خیلی گرمم بوده 

گفتم که ببخشید ولی ما روپوش و مقنعه می پوشیم و خیلی بیشتر گرممون میشه و من رفتم وضو بگیرم خیلی حالم بهتر شده 

آه خدایا 

این ماه باز هم شبکاری دارم 

آخ آخ دو تا شو با روزکاری عوض کردم و دوست داشتنی قشنگمو نمی بینم 

خدای من ببین چقدر این بشر رو من اثر داره که من از شبکاری بیزارممم! 

صبح وقتی رسیدم خونه سر یک جمله یک انتقاد از مامان باهاش بحثم شد 

جوری که ظهر با کلی بداومدن و اکراه باهام حرف زد 

و فکر کن که فردا اسم نوشتیم بریم بیرون 

آه خدایا شکرت 

رادیو صبح می گفت از راه های تحکیم پیوند میان اعضای خانواده داشتن پروژه و خاطره ی مشترکه 

چی بگم به خدا 

عیب از منه 

واقعا از منه

وگرنه مگه میشه همه جا من بده و تنهائه بشم؟ 

از گروه همکارا لفت دادم و از گروه خواهران دوست داشتنی!!! دوست داشتنی!؟ 

بعدم تلگراممو از رو گوشیم حذف کردم و بعد فهمیدم دیگه نمیشه نصبش کرد 

خخخخخ بهتر 

اونجا چی کار می کردم؟ 

حداقل تو بیان چهار نفر هستن که باهاشون واقعی حرف میزنی 

واقعی احساسات خرج می کنی 

اما تو تلگرام 

تلگرام همون آدمایی ان که تو دنیای واقعی دور و برم هستن 

ولشون کن 





مامان داشت می گفت کسایی که زیاد تو گوشی ان کسایین که یا بلد نیستن در دنیای واقعی خوب ارتباط بگیرن و یا اینطوری میشن 

باهاش موافقم 






گفته بودم میخوان برم انگشتر بخرم؟ انگشتر طلا 

اندازه انگشت حلقه ی دست چپم 

یه انگشتر درشششت و قشنگ 

انگشت دست چپ انگشت حلقه است مگه نه؟ حلقه عروس منظورمه 

میخوام انگشتر بخرم برای همون 

گور بابای مردم 

نکه خییییلی خواستگارای درست درمون می فرستن 

دیگه؟ آهان صبح رفتم یه مغازه نزدیک محل کارم و روغن آرگان و کرم ضد آفتاب گرفتم شد ۲۷۰ یا ۶۰ 

و من کارت همراهم نبود!!! یا ابالفضل! خجالت کشیدم که بیا و ببین 

گفتم منو خانم فلانی اینجا معرفی کرده گفت آهان شما از بچه های فلانجایید (محل کارم) آقا هی زنگ میزدم مامان و بابا و خونه و الحمدلله هیشکیم گوشی برنمیداشت که کارت به کارت کنم 

آخرش بابا برداشت و گفت ده دقیقه دیگه میرسم اونجا 

فروشنده هم هی می گفت برید عیبی نداره و فلان 

منم که تابلو نکرده بودم که کارتم نیست می گفتم این‌کارتم موجودیش کمه (همون کارتی که موجودیش کم بود همراهم نبود!) 

خلاصه اومدم بیرون و گفتم من که میخوام بیام ازتون شامپو کلران بخرم همونجا حساب می کنم 

برگشتم بخش 

به خانم فلانی میگم منو نمیشناسی منم از اینجا رفتم میگی من خیلی مشهورم اسممو همه بلدن

ولی واقعا یه روغن و یه کرم با تخفیف!!! ۲۵۰ تومان! فکر کن! 




ظهر رفتم سر میز نهار بشینم مامان به بابا گفت از درون پوکم 

یعنی تا منو دید گفتا 

یعنی داشت با بابا می خندید تا منو دید گفت 

منم بلند شدم اومدم بیرون 

غذای مونده ی دیروز و املت نهار امروز بود 

می دونم که مامان دغدغه ش عدس پلوهای دیروز بود که گرم شدن و اضاف نیان 

داداش بزرگه غذاشو خورد اومد بیرون گفت برو غذا هست بخور (تابلوئه که مامان بهش گفته بوده) چند دقیقه بعد هم بابا گفت 

نرفتم تا همشون خوردن و اومدن بیرون و بعد من رفتم 

فردا هم میخوام از پنج صبح با مامان برم ددر! با همسایه ها! 

به داداشم میگم تو هم میای؟ میگه با همسایه ها گفتی؟ میگم آره میگه مگه دیوونه ام؟ 

آه خدایا 

باز خدا رو شکر که دختر آخری گفته فردا نمیام 

الهی که نیاد و مامان پیله ش نکنه که بیاد 




می دونین 

از این بدتر دیگه نداریم که خواهر کوچیکه غربت بازیاش عین منه فقط فرقش اینه که شغال بازیهای لوسانه درمیاره و برا همین مامانم دوسش داره و حتی وقتایی جیغ بنفش میزنه یا خودشو هیستریک می کنه مامانم زیر چونه شو می گیره و براش عسل آبلیمو درست می کنه!!!!!

اون وقت وقتی من دعوام میشه با جمله ی اگه تو یکی زده بودی تو دهنش و دهنشو پرخون می کردی اینجوری نمیشد! (خطاب به بابام) 

سال ۸۹ بدون بابا رفتیم مسافرت 

هرررررگز یادم نمیره از راه برگشت تو مشهد داشتم حرص میخوردم که عصر باید سرکارم باشم و اون رفت حرم یا شاید بازار و من کنار بیمارستان سینا نشستم به یاوه گویی و دیوونه بازی و داداش بزرگه اونحا بود(هفده سالش بود) و وقتی مامان برگشت داداش با مشت زد تو صورتم و پخش زمین شدم و از ترس نشستم جلوی ماشین کنار مامان و تا خود خونه گریه کردم اما مامان هیچی نگفت! و من همون که کنارش نشسته بودم خودمو زیر چتر حمایتش می دیدم! در حالیکه داداشم زیر چتر حمایتش بود! 

مسافرتی که اولین سفر ما بود

مسافرتی که مامان راننده بود و من! 

اما مامان قبول نداشت که منم مسئولیتی داشتم! ۲۵ سالَم بود 

اما مامان نظرش این بود پاییز رو باید زد 

یادمه تا چنننننند روز ماسک میزدم به صورتم 




وقتی از درد رفتن حسین می گم اینها باهاشه 

داداشی که حالا فعلا توفاز خوبشه شاااااااید چون به پول من محتاجه 

و مامانی که چپ و راست هرررررررررررررررررر حرفی بخواد بشه فرت از شوهر نداشتن من و الهی از سرش باز بشم میگه 

اخلاقتو خوب کن شوهر گیرت بیاد و من تا کی باید تحمل کنم و.


می دونی علی نازنینه بهش میگم پسرم داداشم اما هیچ کاره ی منه 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها