اول اینکه رئیس جدید به نظر شخص مهربونی میاد 
و اینکه چون تازه اومده و فقط دورادور باهاش احوالپرسی داشتم منم تحویل می گیره و مامان میگه سعی کن خودتو پیشش خوب جلوه بدی 
دوم اینکه دیشب الحمدلله شب خوبی بود 
سوم اینکه امروز صبح رئیسم اولین چیزی که در برخورد با من بهم گفت این بود که بهترین؟ (چون چهارشنبه استعلاجی گرفته بودم) 
چهارم اینکه صبح یه خانمی رو تخت بود که اول که رفتم بالاسرش پرسیدم چرا سکته کرده؟ گفتن چون سرطان داره گفتم سرطان چی؟ گفتن همه چی 
در طی دو سال سه بار عمل شده 
اومدم نشستم و بعد یبار که بلند شدم حس کردم رو تخت نیست 
ترس برم داشت؟ کوش؟ کجا بردنش؟ کی بردش؟ دسشویی؟؟ چجوری؟ مگه امکان داره؟ اونکه اصلا هوشیار نبود. یهو متوجه شدم سرجاشه، زیر پتو 
متوجهین؟ زیر پتو 
متوجه شدین چی میگم؟ اینقدر لاغر شده بود! 
پرسیدم متاهله؟ گفت آره 
گفتم بچه هم داره؟ گفت سقط کرده مجبور شده سقط کنه چون بهش گفتن سرطان داری و باید سقط کنی 
گفت ازدواج کرد و بعد مدت کوتاهی سرطان گرفت 
تمام مدت با خودم می گفتم با هزار امید و آرزو ازدواج کنی و بعد سرطان بگیری.
از دستی که سکته کرده بود سرم وصل کرده بودن 
این غلطه 
با همکارم رفتیم سراغ اون دستش 
گفت دکتر خ. گفته اذیتش نکنین یه سرم بگیره و مرخصش می کنم 
اما دکتر خ. کشیکش تموم شده بود 
اکسیژنش پایین بود ریه شم سرطانی بود 
اکسیژن گذاشتم 
فشارش هفت بود بعد سرم شده بود هشت و نیم 
رفتم پیش دکترآ. گفت یه سرم دیگه بذارین 
می دونی؟ کاش رگ دست سکته ایشو نمی کشیدم کاش به عنوان ناچار و مجبور نگهش می داشتم خواهره گفت این دستش کلا ورم داشته و اون دستش اصلا رگ نداره اما من مرغم یه پا داشت 
شصت دقیقه! شصت دقیقه طول کشید! و اون نالید! چون دست چپش سکته ای نبود 
و فکر کنم شش بار سوراخ سوراخش کردیم :( و آخرش از بین دو انگشت با آنژیو نوزادان رگ گرفتم همکارم رفته بود 
آخرین بار گفتم خدایا خواهش می کنم خواهش می کنم بشه گناه داره 
سرم رو گذاشتم دکتر سی تی نوشته بود‌
کاش خواهرش بیشتر پیله می کرد که اذیتش نکنین بابا 
بردنش سی تی 
بسیار اصرار و تاکید کردم که مواظب رگش باشید به بدبختی گرفتم 
وقتی برگشت رگش خراب شده بود :'( 
بچه های صبح فهمیدن خراب شده 
رفتن رگ بگیرن 
و من دیدم روی دست سکته ایش دوباره داشتن دنبال می گشتن.




متولد شصت و چهار بود 
نگم که وقتی داستان ازدواج و سقط و سرطانشو شنیدم چجور تو دلم خالی شد 












هوف! قرار بود شاد بنویسم :/ خوب عصر به اجبار رفتم کتابخونه و کتاب اینشتین رو گرفتم الان جلومه 
دو کتاب دیگه هم گرفتم 
یکیش راهکارهای عملی درمان وسواس آیت الله مظاهری هست که تو همین وبلاگ بهم معرفی کرده بودن 
دیگه؟ 
مثل اینکه کوکو سبزی امشب خوشمزه شده که مامان تشکر کرد! مامان کوکو سبزی خیلی دوست داره و خوب دراومدن و نسوختنش براش بسسسسسیار اهمیت داره منم توش زرشک زدم :) فقط نمدونم چرا زرشکهامون ترش نیست؟ 
رو بهارخوابم 
دختر خوبی نیستم و کار بد می کنم و بابتش از خدا خجالت نمی کشم 
و تا وقتی اینجوری هستم خودمو مستحق هیچ خوبی ای نمی بینم 
هم به خاطر این و هم بخاطر بی اهمیتی و سبک شمردن نمازهام 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها