می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 

و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 

یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 

که محبوبه برام در نظرگرفت 

من موافقت کردم 

با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه

زنگ زدن 

مامان بردلشت 

پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 

مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 

و قطع کرد 

فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 

محبوبه مودبانه ناراحت شد 

بعدها مادربزرگ بستری شد 

مامان کنارش بود 

محبوبه شیفت بود 

نرفته بود پیش مامان 

مامان بهم گفت 

ناراحت شدم 

و حالا محبوبه بعد مرخصی زایمان رفت یه بخش دیگه 

یه روز منو دید و با لبخند سلام کرد 

سرد جواب دادم 

و بعدها دوباره دیدمش و اینقدر سکوتمو ادامه دادم موقع رد شدن که اونم سرد سلام کنه 



و حالا با خودم میگم من آبروی اونو پیش خانواده ی شوهرش برده بودم آخه 





مامان همون موقع پشت تلفن 

نکرد حتی یه لحظه فکر کنه 

یا از من بپرسه 

شایدم براش تابو بود 





حالا فکر می کنم 

چقدر سیر قهقرا رفتم که اون از شهر بود دو سال تفاوت داشت کار مناسب داشت و بچه نداشت و مامان گفت نه 


و حالا این یکی رو مامان میگه نه اما چون خوبه! و حیفه! 


زهرا هم به قهقرا رفت 

اون با مردی که نون خشکی داره ازدواج کرد 

سالها گفت من دیپلم دارم 

و نهایتا نزدیک ۵۰ سالگی ازدواج کرد 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها