دیشب بعد سحر خوابم نمی برد 
دیشب داشتم با عاطفه چت می کردم که یهو بغض کردم و اشکم سر خورد رو گونه ام 
محمد۷۱ی برگشت یه چیزی به شوخی بهم بگه دید اشکمو 
دیشب خیلی یادت بودم پسر 
تصویر  اپسیلون ثانیه ای اون شبت عین یه قاب عکس تو ذهنم جا خوش کرده 
خیلی چیزا بعد سحر یادم اومد 
اون روز که رفتیم رود و تو بین دو شاخه وایستادی و من ارت عکس گرفتم و اونو گذاشتم زمینه لپ تاپم 
و تو اون عکس رو دوست نداشتی انگار 
تو اون عکسی که کنار موتور وایستادی و کتتو مثل داشی ها انداختی رو شونه ات رو دوست داشتی که من خیلی بدم میومد ازش 
چقدر خنگ بودم که با اینکه زبونی و عملی و فیگوری بهم می گفتی خیلی برات مردی مهمه اما رعایت نمی کردم و جدی نمی گرفتم 
آره جدی نمی گرفتم 

بعد به خدا فکر کردم 
به اینکه خدا مهربونه 
بعد گفتم نه خدا خوبه 
خوبی از مهربونی خیلی بالاتره 
خدا منو به عنوان یه موجود دوست داشتنی دوست نداره 
تهش به عنوان یه موجود که پاره تنشه منو می بینه یعنی محبتش عامه 
آره 
عامه
 وقتی آدمی مثل من تو هیچ جای زندگیش تلاش نکنه همین میشه دیگه 
انصافا میگم بعید می دونم کسی مثل من باشه سبک زندگیش :/ 
دیشب بعد سحر حسین گریه ام گرفت 
تو رختخواب 
و ترسیدم بقیه صدامو بشنون یا از نفس کشیدنم بفهمن گریه ام گرفته 
از این گریه ام گرفت که تو مسلما هرگز و به هیچ وجه به من فکر نمی کنی 
از لین گریه ام گرفت که بهم گفتی میخوای عسل صدام بزنی 
و من گفتم بابام هم وقتی بچه بودم همینو صدام میزده عسل بابا 
آاااه که چه خبطی کردم! به جای اینکه از خودم ذوق نشون بدم اینو گفتم! :\ و تو هم که حساس بودی که کار تکراری نکنی 
واقعا شعور نداشتم مگه نه؟ 
چطور تو که منو اونقدر دوست داشتی که همچی اسمی برام انتخاب کردی. آه خدا ببخشید به خاطر خراب کردن سهمم ببخشید خدا 
به خاطر ریدن افتضاحم ببخشید خدا :(( 
تمام آرزوهام در ازدواج بود و من 
و من چی کار کردم؟! 


حسین 
قول میدم 
اگه یه روز بچه دارشدم اگه دختر دار شدم اسمشو بذارم عسل 
می دونی از هیچ اسم دختری هرگز خوشم نیومد و همیشه می گفتم اسم دختر رو میدم باباش بذاره 
اما 
قول میدم هرگز اسم عسل رو فراموش نکنم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها