در جستجوی خوشبختی



خواستگارایی که باهاشون به حرف زدن رسیدم همه از اینکه می خوان یه زندگی معمولی داشته باشن می گفتن 

راستش با خودم فکر می کنم که زندگی معمولی چیه؟ 

و نمی دونم 

همیشه رویام این بود کسی پیدا شه که ناز منو بکشه 

ولی خوب تجربه بهم نشون داد که صرفا در صورتی که برای مرد ارزش داشته باشی نازتو می کشه 

یا باید خیلی ازش کوچیکتر باشی که تو رو بزرگ حساب نکنه 

و یا باید دختر حاجی و دختر پولدار باشی 

و یا باید راحت ازت جواب نگرفته باشه تا براش ارزش داشته باشه 

وگرنه هیچی 

خوب من هیچکدوم اینها نیستم 

این 

منم که به دنبال شوهرم 

هرگز کسی دنبال من نبوده 

من اونیم که ته ته ته لیستها و با آبلیمو اسممو نوشتن 

من همونیم که از مشهد با سواری خودمو رسوندم خونه ساعت نه شب و خواهرم و مامانم خونه رو آماده کرده بودن و 

همه جا رو برق انداخته بودن و هیچکس نیومد 

و مامانم فردا زنگ زد گفت چرا نیومدین؟ و من بعد اون تماس فهمیدم که مامانم منو برده بود یک مسجد و یک خانم واسطه منو دیده بود و بعد گفته بود که یه پسر رو میارم و نیاورده بود و رفته بودن جای دیگه و نکرده بود زنگ بزنه خونه ی ما تا ما به انتظارشون نشینیم! 

من اونیم که لطف می کنن و به مردهای مورد دار و ستاره دار و علامت دار و ننه پیردار و مریضی خاص دار و کار ندار و. معرفی می کنن و میگن برین این جواب میده! آه! و بعد اونها میان و ناز میارن و میرن! 

بغض دارم 

مامان کنارم نشسته نمیخوام گریه کنم 

اما وقتی بغض رو نگه می داری قفسه سینه ات درد می کنه 

دارم پیر میشم 

بدنم دیگه بدن یه دختر جوون نیست آستانه تحملش واقعا اومده پایین 

دردهای عجیب و غریب و بی دلیل 

ترسهای بی دلیل 

کاش امیدی به برطرف شدن این تنهایی می بود 

نیست 

حتی یک کورسو نیست 

و من در رویاهای فانتزیم همیشه گریه می کنم و همیشه می ترسم که اون منو نخواد چون من گریه می کنم چون شادش نمی کنم و میخوام که اون منو شاد کنه 

و حتی شاد نکنه 

فقط غم های منو ازم بگیره 

همین 



پسردایی ام هم ازدواج کرد 

با دختری که فقط یه خواهر داره باباش پاسدار بوده و فوت کرده و تو خونه های مهر میشینن 

دانشجوی علمی کاربردیه و ۲۵ سالشه

پسرداییمم سی سالشه کارشم نمدونم چیه 

مامان میگه همون مغازه ی سر خونه شون رو کرده جواهرسازی نقره و فیروزه که پارسال رفته یادگرفته 

به همین مفتکی 

یعنی تا این سن کار درست حسابی نداشته 

یه مدت هم باباش براش وانت گرفته بود 

باباش فرهنگیه مامانشم.


مامان میگه خانواده دختره پولدار نیستن پاییز (آخه من گفتم هستن) مامان میگه تو خونه های مهر میشینن 

من میگم ولی فقط دوتان و بازمونده ی سپاهیند 

و دخترش علمی کاربردی میره که شهریه داره 

میگه شاید سرکار میره ما نمدونیم 

گفتم اگه می رفت مططططمئن باش میدونستین 

خوب بذار بهت بگم 

اون دختر خوشبخته آخه پسری که هزااااااااار جا رفته خواستگاری و آخرش میگه این طبع دلمه.

اسمشم زینبه داییم گفته آخجون!! 

چه چرندها! اسمش که دست خودش نبوده 

چادریه! خوب باشه چیزی که زیاده چادری 



ولی این است تفاوت پسری که دیر ازدواج می کنه که با طبع دلش ازدواج می کنه 

با دختری که دیر ازدواج می کنه 

که فقط باید چشم به در باشه و تمام خواسته هاشو به کف! و حتی زیر خط کف برسونه!! 

فقط برای اینکه یکی گیرش بیاد! 

مامان می گفت مادر حسین به خواهرش گفته آیا میدن؟ خواهر حسین هم گفته چرا بابا جوون همونقدر سالم بشه میدن!

خوب دخترِ همون خواهر بود که اومد رو فرش خونمون نشسته بود و گفته بود پول داره و نمیده (مهریه) و همون خواهر بود که گفته بود میخواستی بذاری ۶ ماه بگذره بعد حرفشو گوش نکنی 

که من آیا می دونید سر چی حرف گوش ندادم؟ سر نوع رابطه!




همون سنگین تر و بهتر که بگی ازدواج نمی کنم 

حداقل از دست همچی خواستگارای گوهی راحت میشی و از دست رابط های عن و کثافتی که به تمام شعور تو توهین می کنن 

فقط طاقت شنیدن تعریف از دخترای مردم رو ندارم 

ندارم 



اشتباهات من تو زندگی کم نیستن 

اشتباهات من تو زندگی حتی زیاد هم هستن 

آداب اجتماعی داشتن فقط به احوالپرسی گرم و شوخی و خنده نیست 

به جواب تلفن عمو را دادنه 

یاد محمدشون افتادم 

اینکه ته دل آدم چیه فرق داره با اینکه چی تو عمل داری انجام میدی 

حسین چقدر در مورد من حق داشتی 


امروز همکارم بهم تسلیت گفت گفتم شما چرا مشکی پوشیدین؟ گفت پسردایی خانمم یهو دم در خونه شون افتاده و مرده :| 

گفتم چند سالش بوده؟ گفت ۳۲ ۳۳ 

گفتم اگه ۳۳ بوده یعنی همسن من :( 

اما گاهی دلم میخواد خبر مرگ من هم زود برسه 

البته که الان فاز بازی هورمونهاست اما کلی کلی هم نگاه کنی خبری تو زندگی واقعا نیست 

آخرین شخصیت مجرد دهه شصتی بخش هم ازدواج کرد :( 

آه خدا 

بخاطر تمام اشتباهاتی که در تمام عمرم کردم که فرصت ازدواجو برای خودم از بین برد متاسفم 

آقای ۳۳ ساله دو تا بچه داشته 

و پاییز ۳۳ ساله خودش بزرگ نشده :/ 

حسودم 

چشم دیدن خوشبختی دیگران رو ندارم 

مثل اون دختری که همکلاسی دانشگاهم بود و نهایتا با معلم ازدواج کرد و الان بچه داره 

و برادرشوهر مطلقه تعمیرکارشو که ازم کوچکتر بود بهم معرفی کرد و من قبول کردم اما خانواده م قبول نکردن 


مرگ مادربزرگم 

قضایای نورچشمی ترین پسرش و همسر و فرزندانش 

نام نیکی که از مادربزرگ موند و در مقابل باز هم پسرش و فرزندانش و اینکه آیا این قضایا به اون ربط داشت یا همزمان شد؟ 

و بعدش اون و عمه هر دو مریض شدن 

و عمه سال پیش و مادربزرگ امسال مردن

و هنوز قضایای زندگی عمو وجود داره 

 

و من با خودم میگم 

فقط خدا به درون انسان ها آگاهه


بعضی چیزا واقعا اعتیاده 

اگه واقعا میشد آدم بشم 

خیلی بده به خاطر اینکه عذاب وجدانتو کم کنن بیان و قبح یه گناهیو بشکنن 

برای اینکه کمتر خودتو فحش بدی و لعنت کنی.

سه نفر آدم خبره اینو بهم گفتن 

نمی دونستن که من خودم اون موقع خودمو توجیه می کنم 

نمی دونم 

حس پلیدی و پستی همیشه باهامه 

اینکه فکر می کنم بسته بودن پیشونیم علتش همینه











کاش می شد ترکش کنم با همه ی زمینه هاش


حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 


هزار بار به مامان میگم پیام نده 

بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 

الان اگه اون پیام رو نشون کسی بده خوبه؟ :( که یجور دفاع بوده ولی خوب زبون مامان منم هست دیگه 

پیام اونم به برادرشوهر! که هیچ وقت تماس تلفنی هم بینشون نبوده! 

تازه فکر کن که از ساعت ۴ بعداز ظهر سرم درد می کنه 


در این دیاری که از هیچ جایی هیچ پیغامی از یاری بهم نمیرسه 

باید بگم که ته دلم خوشحالم که اون برام پیام میفرسته 

یعنی همین قدر عقده ای 

یعنی همینقدر مونده 

(شکلک لبخندی همراه افسوس) 



دیروز داشتیم می رفتیم برا هفتمی 

تو راه نمدونم چی شد که بابا وسط یه جمله ای مربوط به دامادها گفت حسن آقا حسین آقا (بر وزن کتاب متاب چیز میز) 

و من که به اسم تو حساسم ته دلم یهو گفتم آره اگه بودی الان حسین‌آقا بودی 

حسن‌آقا و حسین‌آقا 





نکته: پیامهاش میرن تو هرمه و من هر روووز چنننندبار! هرمه رو چک می کنم! :| 


خیلی سال پیش خوندم که بر پیرزن ها و بر اونهایی که امید بهشون نمیره یعنی امید به ازدواجشون نمیره حجاب نیست 

الان نرفتم چک کنم حقیقتش 


ولی با همین صورت مسئله 

به من حجاب واجب نیست 

چون به من هر خر و سگی ناز میاره تا چه برسه به آدمش :\ 

طرف با سی و پنج سال سن و یک طلاق و مادر پیری که وبال خودش بود و رانندگی بهم ناز آورد و من این یکیو برای مثال گفتم که مشت نمونه ی

خرواری باشه برای خواننده‌هام :/ :) 


دیشب داشت یه قسمت هایی رو نشون می داد و زیرش زده بود اخراجیها ۱ سال ۱۳۸۷ 

بعد من گفتم وااااای یعنی من اون زمان ۲۳ سالم بوده! ده سال پیش! 

مامان میگه آره لحظه لحظه ش کش میاد اما بعد می بینی چقدر زود گذشته 

میگم نه مامان من چند ساله که دیگه اصلا حس کش اومدن رو ندارم و فقط حس می کنم زمان داره می دوه 

۱۳۸۷! ۱۳۸۷!!! 

:| 


عجب! 

مرده ون رو ببره که دیروز بهم میگین با ببخشید و اینا 

اما زنگ نمیزنید

فکر کنم در نوع پاسخگویی مثبت من یه نکته ای هست که رعایت نمی کنم و یک لِمی وجود داره که من بلد نیستمش :(

که یهو کنسل میشه :| آخه ندیده و حتی زنگ نزده!


دیشب با حال بد رفتم خونه مادربزرگ 

مرگم بود برم اصلا حال نداشتم 

یه هفته ی سنگین روانی رو گذرونده بودم 

شاید هم بیشتر 

شاید ده روز 

سنگین و بی حال و دل گرفته 

دیروز مامان پیله کرده بود خمستو هنوز ندادی 

و من گفتم خمس و نماز و روزه  بگیری یا نگیری بخونی یا نخونی و پرداحت کنی یا نکنی چه فایده داره وقتی تو به بهشت نمیری و جهنمی هستی 


من روزه های قضامو نگرفتم فکر کنم سه ساله که نگرفتم 

حوصله ندارم 

حوصله ی گشنگی کشیدن حوصله ی تنها بیدار شدن و تخم مرغ خوردن 

نماز هم باید تو وقتش بخونم وگرنه دیگه نمی خونم فکر نکنم نیاز باشه در مورد داستان من و وضو و نمازم برای بار nام توضیح بدم 

رفتیم خونه ی خدابیامرز 

و دیدم یه ظرف دست عمو هست و داره نباتی که خرد شده رو پخش می کنه 

نبات حرم 

اشک تو چشام جمع شد گفتم کی حرم بودین گفت امروز 

با بغض و بلند گفتم خیلی دلم برای حرم تنگ شده خیلی دلم برای امان رضا تنگ شده 

از دی نرفتم :( آه خدا 

زیارت عاشورا خوندن و منم همینجوری گریه کردم انگار این یک هفته ده روز حال بد رو گریه کردم 

بعد رفتم با عموکوچیکه حرف زدم و از دلش درآوردم اون قضیه رو 

پیش خودم گفتم عموکوچیکه مهربون و خوب و محترمه 

خیلی فرق داره با اون خاله کوچیکه ای که برگشت بهم گفت به جهنم که خواهرت معذب میشه 

حالا مامان میگه باهاش سلام کن و اینا 

ولی دو ساله ازش متنفرم 

عمو کوچیکه داره ۵۰ میشه خاله کوچیکه هم فکر کنم ۴۵ بالاست 


حالم خیلی بهتر شد 

البته تا چند دقیقه پیش که مامان موج رادیو رو که فقط پنج دقیقه بود از معارف چرخونده بودم به یک شبکه ای که داشت برنامه ای نسبتا شاد (بنظرم کاملا معمولی) رو پخش می کرد برگردوند به همون معارف کوفتی با اون صداهای ونگ ونگش که به جای موزیک پخش می کنه 

انگار روضه ی مرگ میخونه کلا! :| 


و اما سوراخ 



دکتر دو شب پیش بهم گفت شبکیه چپت یه سوراخ خیلی ریز داره 

همون چشمم که هنیشه می گفتم حساستره و زود اذیت میشه و زود خشکی می کنه

 :( 

نمی دونم چکار کنم 

دکتره گفت ریزه و کاریش نمی کنیم :/ 

اینم از کارای ما 

به آرزویی یه کار نکردیم فیلم در نیاد از توش :| 

همونه که دست به هیچ کاری نمیزنم 

قرصهای ال دی یادم نرفته :/ 


قفسه سینه ام درد های الکی می گیره 

دیروز همکارم یهو وسط استیشن از رو صندلی اول سرفه کرد بعد خم شد و یهو خودشو انداخت رو زمین! و بعد به حالت شنا دراومد 

بعد بنده خدا گفت که دیده حالش بد شده ولی اونجوری رو زمین خودشو تونسته بود کنترل کنه 

همکار سومون که اون لحظه نبود پایان شیفت به بچه های شب می گفت خانم پاییز سکته زد (آخه تا چند دقیقه می گفتم قفسه سینه ام تیر می کشه)

نگمتون که با اینکه سریع خدمات (همون همکار عوضیم!!!!) رو گفتم و بردیمش رو تخت و باهاش حرف میزدم و خواهش می کردم دراز بکشه اما قفسه سینه ام تیر می کشید 

پنج دقیقه تیر کشیدن! تیییییر 

قبلش هم اول شیفت وقتی پسر جوونی را آوردن و پدرش می گفت قرص ب ر ن ج خورده بالای قفسه سینه ام تیر کشید! 

همین همکارم که یه آقای جاافتاده است بعدا گفت که یه تی خورده سر اون قرصیه! 

گفتم جدی؟ آخه خودم خیییییییلی جوش زدم و عصبانی شدم و به دفتر گفتم تو رو خخخخخدا پیگیری کنین چطور آدم به راحتی اینا رو باید گیر بیاره :( و آدرس اون داروگیاهی رو هم بهشون دادم 

گفت آره آخه آدم حیفش میاد 


خوب به این میگن استرس مزمنی که ما داریم می کشیم 

می دونم که این جایی که کار می کنم رو از بقیه جاها بیشتر دوست دارم 

اما خوب همین الان که از صبح دارم فکر می کنم برم درخواست جابجایی بنویسم باز قفسه سینه ام درد گرفته! :( 


دکتر قلب چند سال پیش بهم گفت این دردهای تو قلبی نیست اما خطر مرگ ناگهانی رو برات بالا می بره 



کنسرت استاد شهرام ناظری! 

هنوز تو اوجم! 

خدایا این آدم چققققققدر هنرمنده 

ماشاءالله 




عطار :) عطططار ^____^ 

الان قلبی قلبی ام

الان احساس می کنم خودم وسط قعسه سینه ام وایستاوم و دارم می رقصم .

آخه دو آهنگ آخری که اجرا کرد نوستالژی کودکی های من بود 

فکر کن! اشک تو چشمم جمع شد! که من تو سالن نشسته بودم و از خشکی چشم داشتم بیچاره میشدم! :) 

بچه بودیم و رادیو روشن بود و صدای تو می اومد 

خدا حفظتون کنه 

یه سره می گفتم ماشاءالله 

ماشاءالله ♡♡

به به 

چه شب قشنگی بود امشب :) 


داره بارون میباره 

دیروز جابجا کردم تا سه شنبه برم 

زنگ زدم میگه نه اگه خود اصل کاریو میخوای ببینی باید روز زوج بیای :| 

جابجاییمو برمی گردونم 

دیشب اخبار میگه فردا بارون میباره و احتمال سیلاب در خراسان رضوی هست 

نرم افزار گوشیم زده فردا دوشنبه بارونی 

خوب پس چی کار کنم؟ 

دیشب کلیپ سیل کلات رو دیدم 

یه کامیون از اون بزرگها! یهو سیل اومد ورش داشت برد! برد ها! نه که جابجاش کنه

دو تا ماشین از پشت سرش اومدن بهش خوردن یهو راه افتاد رفت یه پیچ رو هم رد کرد! :| 

 


دلم برات تنگ میشه حاج آقا 

دلم برای لبخند پرمحبتت تنگ میشه 

برای مهربونیت 

و تو هیچ کاره ی من بودی 

هیچ کاره 

تو نامحرم بودی 

نامحرم! 

اما تو فامیلمون هیچ کسی رو اندازه تو دوست نداشتم و ندارم 

چون فقط 

تو مهربون بودی 

نه هیچ کس دیگه 

نه مادربزرگها 

نه پدربزرگ 

نه عمه 

نه خاله 

نه دایی 

نه عمو 


و تو بیست سال هست که نیستی؟ 


تو تنها دلیل هستی برای اینکه بگم همسر و فرزند شهید برن گم شن اما پدر و مادرشون آدمهای شریف هستن چون اونها شهید رو تربیت کردن سهمیه ها مرگ بچه هاشون شه اما والدینشون حق دارن 

دلم همیشه

برات تنگ میشه 



تا قبل تو چیزی به اسم هوای بهاری 

هوای بیرون رفتن هوای مسافرت و هوای دو نفره در زندگیم نبود 

هیچ حسی نداشتم که آخجون بهار میشه و گلها و سبزه ها درمیان 

بهار برام فصلی از فصل ها بود 

اینکه هر هفته و هر روز دلم بخواد برم بیرون وجود نداشت 


تو بودی که بد عادتم کردی حسین 

تو بودی که وقت و بی وقت با موتور منو می بردی این طرف و اون طرف 

تو بودی که هوای دونفره رو برام معنی کردی 


قبل از تو زندگی معمولی بود اما 

بعد از تو 

همه فصل ها برام خاطره اند 

همه فصلها همه ی مکان ها همه ی روزها فقط یادآور تویند 

خوشبختی؟ صد در صد 

می دونی من خوشبخت نیستم؟ نه 

حتی لحظه ای فکرش رو هم نمی کنی 

بعد از تو 

من یه مرده ی متحرکم 



اعصابم خرده 
از این زندگی متنفرم .از همینی که قراره براش جواب پس بدم بیزارم 
حالم به هم میخوره 
تا چند سال دیگه باید ادامش بدم؟ 
این اداها رو تا کی باید تکرار کنم؟ 
خانم ن. بی کلام از کنارم رد میشه 
تا کی باید وانمود کنم که ککم هم نمی گزه که کسی منو پسند نمی کنه؟ 
که بجای شوهر پول دارم! 
بجای محبت کار دارم! 
به جای بچه مریض دارم! 
تا کی؟ 
این گوه مرّگی رو تا کجا باید بکشم؟ 
ادای آدمای بی درد رو در بیارم و بخندم! 
و تا بیام دهنمو وا کنم و درد دل کنم همه بگن مااااا همه از تو بدبخت تریم! تازه برو به سرطانی ها نگاه کن! به شوهر معتادها به بچه مریض ها به بچه ندارها.
تا کی؟ 
تا کجا؟ 
هی نگاه کنم و ببینم بقیه چنان چنان می پرن {الهه رویا تکتم} و من در جا می خزم و در گل می لولم :/ 
به در خروجی نمیرسم چه برسه به خم کوچه! و بقیه هفت شهر عشق رو میرن و رفتن!
کسی هست؟ 
کسی نیست؟
هیچ کس نیست صدامو بشنوه و یه تاوی از خودش باز کنه مگه نه؟ 
لعنت!

داشتم جاروبرقی می کشیدم 

شر و شر عرق می ریختم 

موکتهای زیر قالیها رو هم می کشیدم 

زیر مبلها رو سعی کردم با کمک پسر اول بکشم 

شرّررر و شرّررر عرق 

نبود 

رفته بود خرید 

با بابا 

فکر نمی کردم به این زودی بیاد 

اما اومد :/ 

فقط یک فرش رو کشیده بودم 

روفرشیها رو قبلش با نپتون کشیده بودم و جمع کرده بودم برده بودم تو اتاق 

میزعسلیها و پشتی ها رو هم

به محضی عکس عنییشو تو آیفون دیدم گفتم اِنا! باز اومد الانه گیر بده که خونه من جاروبرقی نمیخواد! و تمیزه!!!! و من نمیذارم به اون حد برسه که جارو بخواد ! (و مدیونید فکر کنید من چشمام کوره نمی بینم آشغالا رو!!!  )

اومد تو 

جارو خاموش کرده بودم سرد شه 

صورتمو شستم پشت گوشهام گردنم 

اومدم زدم به برق و فرش دومو شروع کردم 

یهو گفت این فرشا رو نمیخواد جارو کنی خودشون کم پرزن پرزاشون از بین میره (خوب ک و ن ی عوضی آشغال این فرشها رو که تازه یک ساله خریدیم و تو فرشهای قبلی رو هم می گفتی نکشین!!!! چیزی یاد گرفتن جاروبرقی می کشن!!! فکر کردی من خرم؟ کم پرزن؟ گوه خوردی اینا رو خریدی مگه من بدبخت نگفتم بیا بهترشو بخریم پاتو کردی تو یک کفش و.) 

به محض گفتن این جمله رفت سراغ پریز و دوشاخه ی جاروبرقی روشن رو کشید بیرون! 

از لیچارهایی که بارش کدم فاکتور می گیرم 

حالم بد شده سرم گیج میره 

نمی دونم از آب دوغ خیاریه که با سیر درست کرده بود دیشب و صبح گفت بخورید (کاش نمی خوردم نمی دونستم سیر داره وگرنه ناشتا نمیشستم همچو چیزی بخوزم)  یا از حرصی که خوردم و جوشی که زدم 


گفتم اگه از خدا فقط یه آرزو بخوام برآورده کنه اینه که فرجی بشه و من از شر تو یکی راحت بشم 

بمیری من راحت بشم 

راحت بشم از بودنت! 

ب.م. (مادربزرگ متوفام) دوم که اون همه ازش بد می گفتی 

که سلامش نکنین که چی کارش نکنین 

خودت عین اونی 

فرش منه روش نشین دست به تلفن من نزن خونه ی من مال من 

با دخترهای من حرف نزن!!!!!! 

شما اگه دخترهای منید حق ندارید با اون حرف بزنید!!!!! 

حالا چجور شده که جاروبرقی از برق می کشی که اگه کسی همچی کاری کنه خودت دعوا درست می کنی؟ 

عنیی آشغال 

بعدم رفت رادیو گوه ِ معارفشو گرفت 

گفتم آره برو به مععععارفت!!! اضافه کن! 



قرصم دو روزه تموم شده 
فکر کنم واسه همینه حالم بده 
البته که اگه بخوام حالم بهتر شه و مثلا به اون حدی برسم که سال ۹۳ بودم باید سه برابر این دوز رو بخورم 
اما این کار رو نمی کنم 
چاقم 
پیرم 
و نمیخوام بهم بگن دو قطبی شدی یا سرخوشی و اینا 


هنوز که هنوزه اون دکترمون که ازم دو سال بزرگتره تا یک کم می خندم یا ناراحتم یا خوشحالم یا هرچی میگه قرصتو نخوردی؟ یا اون صورتیه رو خوردی؟ یا.
منم همیشه با خنده و شوخی جواب میدم که مثلا بنفشه رو خوردم یا جواب نمیده 
یا یادم رفته یا دو تا خوردم یا.

چهار و نیم رفتم حموم هفت برگشتم 

در فروردین اگه هفته اول و دوم رو فاکتور بگیریم (که برنامه ش با بقیه ی وقتها فرق داره) هر روز خدا عصر بودم و شاید دو تا هم شب داشتم 

حالا 

امروز صبح بودم 

و الان باید بریم سرخاک 

و من می دونم که اگه بخاطر مادربزرگ تازه فوت شده و رسم خراسانیها نبود هم 

جای دیگه ای جز رفتن به قبرستون نداشتیم 

می دونین 

ما هیچ جا نمیریم 

حوصله ی تحلیل ندارم که چرا و به چه علت 

چون همیشه علت ها مهم نیستن 

گاهی رفتارهای ما در برابر اون علت ها هم به همون اندازه مهمه 

مثلا اینکه ما جایی نمیریم

اینکه ما تا دیشب کنگر نخورده بودیم :/ و من حتی نمی دونستم چه شکلیه! 

که تو بهار همه جا پره و همه می چینن! 

و یا گزری 

و.

مسئله خوردن اونها نیست 

مسئله رفتنه 

اینقدر دعوا و سروصدا و بحث و سرخالی شدن و. هست که کسی حوصله نداره

بابا هم که یه سره کار می کنه و اگه خدای نکرده روزی مجبور به بازنشستگی شه نگرانم که چجور سر خودشو میخواد گرم کنه :( 

اونم مثل منه 

همه رویاها و خوشی هامون با همکارهای کاریمونه 

هعی 

بهار مسخره 












کثیفم 

سال جدید وقتی تحویل شد خواب بودم 

روز اول فروردین رفتم حمام! 

چون خسته بودم و حال نداشتم قبل سال تحویل این کار رو نکردم و با بدن چرک‌آلو سال رو تحویل کردم 

گفتم میخوای چی کار حالا؟ 

نمی دونم چند روزه نرفتم حموم 

یک هفته؟ یا ده روز؟ 

برامم مهم نیست 

حتی با اینکه یک قوطی لیدی میل خریدم که ریزش موهامو کم کنه اما وقتی موهات کثیف باشه میریزه دیگه :) :/ 

بوی عرق بدی میدم 

خیلی زیاد و شدید 

تا حالا اینجوری نبودم 

۶۴ کیلو شدم 

اما از بوی عرقم بدم نمیاد که هیچ خوشمم میاد :| 

نیم ساعت قبل از سر کار برگشتم 

از خیابون گردش به چپ کردم تو کوچمون 

همونجا ترمز کردم و به پشت سرم نگاه کردم 

به خونه ی پدری حسین که اونور خیابون سر نبش اون یکی کوچه است  خیره شدم 

تا خونه جلوی خونه هنسایه ها ماشین ها پارک بودن 

با خودم گفتم اونقدر بد بودی که همسایه ها نه تنها واسه پسرهای خودشون نخواستنت که 

واسه آشناهاشون هم معرفیت نکردن 

و تو ۲۲ سال از عمرت رو تو این محله گذروندی 

یعنی 

تمام عمرت! 

تماااااااااام عمری که یه دختر تو سن برانداز شدن قرار داره! 

از اول راهنمایی 





بازنده ی بدبخت 

:'((


1- و من که جنبه صبح سرکار رفتن رو ندارم 

از ساعت سه خوابیدم تا نه شب!

الان بیدارم 

یک کمی سه تار زدم که ای وای چقدر بد که گذاشتم کنار :( و فکر کنم چیزی به اندازه سه تار نمی تونه حال منو خوب کنه حیف که یادم رفته یک جاهاییشو 


گوشیم هم نیست که کارهای استاد رو پخش کنم و تمرین کنم 


اول با گوشی خواهرم و الانم با لپ تاپ پسر اول که خودش خونه نیست و لپ تاپش و مودم!! من که رمزش دست اونه :/ هر جفت روشن هستن اومدم 

همه هم که خوابید ماشاءالله :)










2- راستش رفتم یک پستی رو دیدم که خیلی خنده ام گرفت هم از پست و هم از کامنت ها :) خوش به حال مردم انصافا :/ 

3- مادربزرگ بستری شد هی بین واحد خودمون و جایی که او بستری بود رفتم و اومدم و خسته شدم انصافا

آخرش هم در پایان شیفت بردنش سی سی یو :|

4- تاریخ این پست هم خورد سه اردیبهشت 

روز تولد مامان 


دیشب به خاطر مسمومیت نه قطره ی جدید رو چدم و نه قرص های جدید رو شروع کردم 

اما امشب میخوام شروع کنمشون 

میخوام به برادر همکارم ندیده جواب رد بدم 

گرچه سه مورد ازدواج با سن پایینتر از خود تو همکارام دیدم 

اما خوب مثلا آخریشو که امشب فهمیدم طرف با کارشناس بیمه دی ازدواج کرده که ماهی سه و خورده ای درآمد داره!!! واقعا چرا همچین درآمد زیادی باید داشته باشه؟ با یه کار کارمندی ساده؟ خوب خانمش از خودش دو سال بزرگتره (همکار من) که مثلن خوشگل هست 

ولی خوب من چی؟ 

یه کشاورز زعفرون کار که پارسال خواهره گفت میخواد با بابام رو زمینها کار کنه 

متولد ۶۸ 

و حالا تو ۲۹ سالگی داره مدیریت صنعتی درس میخونه 

و مامان میگه تو پارسال گفتی یه بچه داره 

و من حسم میگه که آره فکر کنم یه بچه داشت 


میخوام واقعا بپذیرم که ازدواجی در کار نیست 

مدت زیادیه دارم رو خودم کار می کنم که بگم سرم درد نمی کنه ازدواج کنم 

رفتار پریروز شوهر خواهرم هنوز یادم نرفته 



اولین نماز بعد از یک هفته رو به خاطر اینکه خواب بودم و همه می دونستن نماز نخوندم رو نیم ساعت پیش خوندم تا مامان نفهمه نماز نمیخوندم 

و تمام حالات وسواسی ای که صبح برای خانم دکتره تعریف کردم رو با هم تجربه کردم :| 

وسواسی های مربوط به نماز منظورمه :/ 


دلم میخواد از تمام دستفروش ها چیزی بخرم 

دلم میخواد از بچه ها 

پیرها 

زن ها 

معلول ها 

که دارن زیر آفتاب دستفروشی می کنن چیزی بخرم با خودم همیشه میگم من چه حقی دارم که پولِ اضافی دارم؟ کاش همشو می تونستم با خرید کردن عزتمندانه بدم به دیگران 


خیلی از خودم ناراحتم 

خیلی از خودم بدم میاد 

کی اینو درک می کنه که چه حسی دارم :( 

که درآمدم اینقدر بیهوده است 

که اینقدر پوچم.

اینقدر زندگیم پوچه 


آاااه :((

یه زندگی روزمره 

برو سرکار و برگرد 

هراز گاهی قرص بخور قرصهاتو زیاد کن بعد چاق شو 

و چاق شو 

و چاق شو 

الان همینجوریش ۶۵ کیلویم 

و این قرصها رو بخورم خیلی خیلی باد می کنم :( 

آاااااااه 


دیشب اینقدر گریه کردم که چشام داغون شه 

ریمل و خط چشم بعد از مدتها 

و بعد گریه و گریه و گریه 

حتی بعد حرف زدن م باز تا رفتم زیر پتو دوباره گریه ام گرفت 

اوضاع خونه بد نیست 

اما مامان و بابا به هم ریختن

من و مامان مشترکا یه فحش خوردیم که مامان فکر می کنه مخاطب اون بوده و من فکر می کنم مخاطب من بودم 

طفلکی خواهرم که چقدر آبرو میخواد نگه داره مخصوصا جلوی پسراول اما خوب نمی دونه که همه چی تو خونه ی ما پهنه! تا جایی که پسر اول دیشب نشسته میگه بابای ما عرضه نداره گوش مالی بده! 

و بعد که من اعتراض می کنم مامان میگه ساکت شو حرف نزن!!!! 

در حالیکه ما سه خواهر متفق القولیم که این بابای ماست که جای جاش به دادمون میرسه 

خدا سایه شو بالاسرمون حفظ کنه 

خواهرم دیشب می گفت دعا می کنم تا آخر عمرم بابا باشه من زودتر بمیرم

ته دلم گفتم منم 


حالا بابا از دیشب ناراحته لابد غصه ی دخترشو می خوره 

مامان در فاز عصبانیت از داماده 

خواهرم مطمئنم که دیشب حتما گریه کرده


و من که رفته بودم فقط برم چشم پزشکی یه نوبت دکتر روانپزشک رفتم پیش یه خانم دکتر جدید 

و یه نوبت مشاوره هم کارت کشیدم پیش یه آقای دکترای روانشناسی برای یکشنبه 



دو مدل قرص مدید بهم اضافه شد 

گفت ممکنه قرص خودمو بعدا قطع کنه

نمی دونم چرا رفتم 

به دکتره گفتم که این قرصی که میخورم مقداری حالمو بهتر کرده 

اما به بهانه درمان وسواسیم رفتم 

گفت از ماه بعد اگه آمادگی مشاوره رو داشته باشم مشاوره رو شروع می کنه 

مشاوره ی وسواسی واقعا سخته 


گفتم اینا باز چاقم می کنن 

گفت آره روزبروز چاقتر میشی 

خوب معنیش اینه که باید پیاده برم و بیام 



دلم از خدا پره 

و یک هفته است نماز نخوندم 

به نظرم اومده که نماز یه کار عبثه 

راستش از نماز چیزی گیرم نیومده


اومدم خونه و میگم رفتم دکتر 

میگم خدا رو شکر عفونت نکرده 

میگه واسه چی باید بکنه؟ پنج ماهه گذشته 

میگم ریمل دیشب و گریه و 


لحنش بد میشه و میگه برای چی زدی؟ نباید میزدی! رو برگه ش نوشته بود 

میگم اون برای پنج ماه بعد نبود 

پس کی بزنم؟ 

میگه هیچ وقت 

میگم ولی من عمل کردم که خوشگل بشم 

میگه خوشگلی فایده نداره باید اخلاقتو خوب کنی

میگم من می دونم شما الان نگرانیت واسه چشمم نیست مسئله است اسلامه 

یه وقت اسلام به خطر نیفته 

اسلام اسلام 

به دردی که نمیخوره فقط باید مواظب باشی به خطر نیفته :/ 

گفتم من برای خودم میخوام خوشگل بشم من که دیشب گفتم قصد ازدواج ندارم 

میگه کسی نمیاد 

میگم الان که یک هفته است همکارم داره واسه برادرش باهام چت می کنه 

میگه حتما 

کسی تو رو بشناسه خودشو تو چاه نمیندازه اونم برادرشو تو چاه نمیندازه

میگم همینجا خوبه 

میگه آره همین چاهته دیگه 

میگم مگه برا شما چاه باشه برا من نیست خونه بابامه 

میگه آره ما رو اذیت کنین. 

دیگه نمی شنوم چون در اتاق رو بستم و گوشی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن 



دیروز بعد اون ماجرا گفتم من ازدواج نمی کنم هرگز ازدواج نمی کنم 


نمی دونم یعنی چی 

اعصابم خرده 

دلم نمیخواد ازدواج کنم 

اصلا دلم نمیخواد ازدواج کنم 

که برم ز ی ر یک مرد که قراره نفقه م رو بده؟ مگه ندارم نفقه؟ که غذا بده؟ ندارم مگه؟ لباس بده! ندارم مگه؟ 

که بعد بشه آقا بالاسرم!؟ مگه خودم بی عرضه ام؟ 

که بعد بگه این کار رو بکن اون کار رو نکن 

مگه خودم بی عقلم؟ 

که بعد بذاره یا نذاره که سرکار برم یا نرم 

یا پولم رو چکار کنم یا نکنم 

یا کی رو دعوت کنم یا نکنم 

که آرایش کنم یا نکنم 

که هرررچی! 


چرا؟ 

واقعا چرا؟ 

برای ؟ برای بچه داشتن؟ برای خونه از خود داشتن؟ مگه اسسسسلااااام برای زن همچی حقی قائله؟ نه! بچه از بابای عنشه خونه هم که از اونه! اسسسلام!! یک هشتم بیشتر به زن از شوهر حق نمیده! 


که بعد یه لندهور بیاد برا من تعیین تکلیف کنه! 

مرده شورهای گوه  










برادر همکارم متولد شصت و هشته 

واقعا نمی دونم چی باید بگم :( با این ذهنیت منفیم و این ترسم از مردها 


من پیش از تو خواننده را غافلگیر میکند سوک و تاثرانگیز و امیدبخش است. کتابی که تا دیروقت بیدار می مانید و صفحه به صفحه جلو می روید و نمی توانید زمین بگذارید 

نویسنده کتاب خواهران غریب


رمانی خواندنی، مسحورکننده و منطبق با نیازهای دنیای امروز. 

نشریه آمریکایی پابلیشرز ویکلی 





دیروز ظهر به قیمت چهل هزار تومان خریدم و امشب همین چند دقیقه پیش تمومش کردم 

و صرفا در پایانش اشک ریختم

خریدنش و خوندنش را توصیه می کنم 

فراتر از یک رمانه 


گفتم که یه همکار کمک اومد و بهم یه مورد رو معرفی کرد اما تماسی برقرار نشد 


دو هفته ای فکر کنم گذشت شاید بیشتر یا کمتر 


امروز بهش یک کاری رو گفتم که نکرد و رفت 

مسئول شیفت اونجا بود 

بعد رئیس اومد 

از اونجایی که دلم از همه کمک ها پر بود و از این هم چندین باری بی اعتنایی دیده بودم درجا گذاشتم کف دست رئیس 


دو دقیقه بعد تو اتاقش داشت اون خانم رو دعوا می کرد و من در حالیکه سمت رختکن برا تعویض لباس می رفتم شنیدم 


وقتی برگشتم دیدمش که با کمک آقا داره صحبت می کنه و اسم منو آورد تا منو دیدن رفتن و همینجور که میرفت گفت می دونم چی کار کنم ازش آتو دارم 

و من باز یاد ماجرای همکار کثافتم افتادم آیا ممکنه همچین خریتی کرده باشه؟ 

از عصر فکرم مشغوله 

واقعا مشغوله و می ترسم 


بعد از پنج ماه، هنوز تو محیط کار باید عینک بزنم 

رنگ شیشه های عینکم عملا فرق کردن و برای این کار هزینه دادم :( 

مدام قطره می ریزم و از یه طرف مجبورم این کار رو بکنم از اون طرف این کار باعث وابستگی چشمم میشه 

یا هم باید تو محیط کار عینک بزنم تا چشمم خشک نشه 

هی خدا 

اوایل با خشکی میساختم و می گفتم طبیعیه و به همه پیشنهاد می دادم 

اما الان همه ش به همه میگم عمل نکنین و سر بی درد رو دستمال نبندین 

هرررررر کاری انجام میدم همینه 

هی شکر 

مثل ازدواجم که گند خورد 

مثل ارشدم که گند خورد 

مثل رشته ام که گند خورد 


فرزانه آرمان Ltd رو کجای دلم جا کنم؟ رشته ش چی بوده یعنی؟ 

کارشناس بیمه ماهی سه میلیون و خورده ای رو کجای دلم جا کنم؟ 


قراره تلفنی با همکارم صحبت کنم 
صبح چشمم به عکس روی دیوار افتاد 
تنها تابلو عکسهایی که از خودم دارم دو تا هستن 
اولی در لباس سنتی و سه تار به دست که به حقیقت پیوست 
دومی هم باز در لباس سنتی و کنار یه آسیاب آبی هستم 
دو روز پیش هم به خواهرکوچیکه گفتم که نکنه مجبور شم برم روستا؟ :/ اون قصابه هم از روستا بود 
همونجا بود که متوجه اون عکس شدم 


:) هنوز نرسیدم کاملش کنم 

آخه

آخه شو وقتی کامل کردم میذارم 

اما! حس من نسبت به رفتارهای واکنشی ِ هیجانیم همونه که قبلا بوده: 

تنفر! و ناامیدی از خود! 

:| 

آاااه 

شروع مشاوره های جدید 

دکتر جدید 

داروهای جدید (مربوط به هفده سال قبل) 

و دوستم (همکارم) شماره م رو پیدا کرده و زنگ زده پنج بار! که اتوریجکت میشده پیام داده که میرفته تو هرمه که پاییز جان یه هفته است تو تلگرام جواب ندادی! :/ نمی دونم چکار باید بکنم :( بابا امروز فهمید مخالفتی نکرد موافقتی هم نکرد 

اما این یکی واقعا ندیده به دلم ننشسته :/ 

زیادی با سنش و کارش مشکل دارم :( 

چی آخر پست منفی شد 

من برم روضه 


من پیش از تو هم خیلی خیلی عالی نیست 

چون داره میگه از زندگیت لذت ببر چون شاید یه روز ناقص شی و اون روز باید بمیری 

کار ندارم که الان خودم در قسمت دوم جمله هستم و همش با خودم میگم من باید بمیرم 

اما خوب فکر نمی کنم قسمت دوم جمله درست باشه 


حالا اینا رو ولش کن

 

ادامه مطلب


مامان نبود گفتم شب زنگ بزنید 

و ته دلم هنوز فکر می کنم که دارم اشتباه می کنم 

مخصوصا اینکه از حسم به دوستم نگفتم 








اومدم بخش

به اون خانمه که شمارمو گرفته بود گفتم پس چی شد و اینا 

گفت قرار بوده بیان 

گفتم نه تماسی هم نگرفتن حالا من دنبال نیستم که حتما بیان ولی خوب چون شماره دادم نیومده باشن اینجا دیده باشن

گفت نه اینجوری نیست و دوست خودمه و گفته نرسیدم به خدا و.

(همین حرف خودمو دوبار گفتم اونم دو بار همین جواب رو داد) 

می دونی موردی که این خانم بهم معرفی کرد به نظرم بهتر از این مورد دوستمه 


ثبت می کنم تا یادم بمونه که یک روز جمعه صبحی ۲۵۰۰ دادم اسنپ و ساندویچم را هم برداشتم! و رفتم سرکار و چون علاوه بر گلودرد هم بودم به دکترمون و قبلش به سوپروایزر گفتم و تونستم استعلاجی بگیرم و هفو و نیم صبح تو خونه باشم! :) 

هی عرق می کنم گلوم میسوزه 

اون وقتی بالای قفسه سینه ام یخ می کرد! 

حالا دارم از صبح چای می خورم که کمی از درون گرم شم 


اعصابم خرده 

پام نمی کشه 

سرم شدییییید درد می کنه 

رفتم محل کارم 

رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 

پولشو نداشتم 

اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 

بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 

بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 

گفت منم همینجورم با یه بچه 

بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 

گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم

اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر می کنه حق تملک داره؟ 

رفتم از داروخونه استامینوفن ۵۰۰ گرفتم 

دختره فضول محل که کمی دوستیم گفت چته خوبی؟ گفتم هوم گفت می دونم دروغ میگی گفتم سرم داره می ترکه 

سرفه ام گرفت مجبور شدم دو دستی سرم رو محکم بگیرم بس که سرم تیر کشید! 

به دوستم گفتم نمیخوام شب برم خونه 

گفتم میخوام برم مشهد 



اومدم 

تو راه یاد کتابها افتادم که پشت ماشینه 

اومدم کتابخونه 

حال رفتن به مشهد رو ندارم 

حال کم خوابی ندارم 

نمی دونم الان که ماه رمضونه چقدر میذارن بخوابی 

سرم کمی بهتره 

دلم میخواد بخوابم 

دلم نمیخواد برم تو اون خونه که باز وقت سحر بیان پتو رو از روم بکشن و بیدارم کنن که مبادا توی روز اسلام سست و پستشون به خطر بیفته 

دلم میخواد برم مشهد 

حیف که. حالش نیست 



دوست دارم به دوستم پیام بدم و بگم میخوام داداشتو دوباره ببینم 

میخوام باهاش ازدواج کنم 

حیف که. این‌کار، درست نیست 


تو کتابخونه حتی نمی دونم چی بگیرم 

آه ای دنیای بی معرفت بی معنی 


دارم گریه می کنم 

آره 

از دست ننه ام 








خدایا 

اسلام تو آسون گرفته و آدمای عنت سخت 

طبق حکم شرع اگه احساس خطر سلامتی کنی روزه بر تو واجب نیست 

حالا دکتر به من گفته در شش ماه اول بعد عمل نباید روزه بگیری شما که خشکی شدید داری که نباید روزه بگیری 

حالا امروز به همکارام میگم من بیست روز دیگه روزه می گیرم میگن نگفتن از فردای شش ماه فِرت وردار روزه بگیر که 




اون وقت مامانم اومده پای نهار درست کردن من که دیشب فقط یه پیشدستی فرنی خوردم! سحر نخوردم صبحونه نخوردم رفتم سرکار 

سرم داره از درد می ترکه 

اون وقت ورداشته اومده میگه حق نداری جلوی من روزه خواری کنی!!!!! 

میگم این عذرشرعیه 

میگه نه! 

میگه حق نداری! روزدرمیون باید روزه بگیری! تو روز هم چیزی نمی خوری! یواشکی میری آب می خوری! 

میگم اون روزی که جلوی پسرها داد میزدی چیزی که در عالم است در آدم است آی پایییییییز بیا نهار تو بخور اونجا عیب نداشت؟ 

میگه به تو ربطی نداره تو نمیخواد یاد من بدی 



خدا لعنتت کنه


که من دیشب هیچی نخوردم 

الانم زهر مارم کردی و هیچی نخوردم


خدا لعنتت کنه با اون افکار وسواسی خرابت


که داداش دوستم اون روز اومده تو اتاق با من حرف بزنه میگه مامانتون چقدر حساسه!


خاک بر سرت که به نیم ساعت حرف زدن اول اخلاق عن تو آشکار میشه


خدایا


ساعت نه تونستم برم افطار بخورم 

همکارم ساعت یازده اومده میگه میای جای من من برم افطار؟ خشکم زد! گفت فقط یه استکان چای تونستم بخورم :| 

سر میز شام دوستمو دیدم 

با هم حرف زدیم 

میگه اگه میخوای طول بکشه و بعد بگی نه. نمیخوام داداشم ضربه بخوره 

میگم خوب چیکار کنم؟ ما هیچکدوممون نباید اشتباه کنیم دوباره 

گفتم باید این فرصتو بدی 

گفتم قرار نیست هر خواستگاری ای میشه دلبستگی و وابستگی ایجاد شه (یکی اینا رو به خودم بگه:/ ) 

گفت داداشم دقیقا همون موقع که تو بهم پیامک دادی بهم پیامک داده که من که با شهر رفتن موافقت کردم دلیل مخالفت دوستت چی بوده؟ دلیل جواب منفی اش چی بوده.

اما گفت در مورد کار نمی تونم بهت قول بدم 

حتی کار آزاد 

گفت دروغم نمیگم زمین زعفرونش زیاد و هکتاری نیست (نگفت چقدره) 

خلاصه گفتم فعلا جوابم منفی نیست و میخوام آشنا بشیم و بچه شو ببینم و .

گفت به داداشم چی بگم بگم بچه رو بیاره ببینی؟ گفتم نه کلی دارم بهت میگم 






التماس دعا 

برم نماز بخونم 


خونه مامان جاییه که تو احساس گرما می کنی 

پنجره هال بازه 

در را هم باز می کنی 

و دقیقا به ۵ دقیقه نمی کشه! که مامانت از خیابون میاد و بعد تعویض لباس میره پنکه رو خاموش می کنه و سیمش را هم از برق می کشه! 

تا حالیت شه پنکه رو هم اون باید اجازه بده 


میخوام امشب باهاش حرف بزنم 

ولی مطمئن نیستم کارم درسته یا نه



فردا اون گروهه هست که باهاشون رفتم ددر دودور 

فرده هم یه برنامه گذاشتن که زدن نوع برنامه سبک از چهار و نیم عصر تا نه و نیم شب از بین باغها رد میشن و از یه کوه میرن بالا 

نمی دونم برم باهاشون یا نه 

چون فردا بیکارم و بازم میخوام روزه بگیرم 

فکر می کنم واسه کم کردن استرس هام خوب باشن 

گرچه یک مقداری از اصول خانوادگیم دور هستن 

مثلا حجاب و رقص و اینا 

اما خوب من نمیخواستم و نمیخوام مخالفت نشون بدم راستش

چی بگم دلم نمیخواد تافته جدابافته باشم خوب 

تنها راه اینه که باهاشون نرم که خوب فعلا گروه دیگه ای اینجور نقد ندارم


برای اینکه حس خودم هم بد هست 

اما سرکار خیلی گرمه 

خیلی زیاد 

فقط اینکه فردا شبکارم 

خسته ام 

از این زندگی مسخره که همیشه در بزنگاه های حساس با یک دعوا همه چی برچیده میشه خسته ام 


مدت زیادی بود دعوا نکرده بودم 

و حالا دیروز دقیقا دیروز باید دعوا کنم 

سر روزه ای که به عمد و برای میل دلم نبود که نگرفته بودم 

روز اول رمضان میخواستم روزه بگیرم اما چون برای وسواسیم قرص میخورم خواب موندم (دو قرص که هر دو خواب‌آورن) 

و اینو نمتونم به مامان بگم 

که اگه بگم دوباره بهم میگه قرصی 


مامان 

نمی بخشمت 

به خاطر همه دعواها 










هیچ راهی وجود نداره؟ میخواستم به دوستم پیام بدم که میخوام پسرشو ببینم 

اما اونا پیش دستی کردن و 

مامان هم سریع جواب داده تا پسر مردم بدبخت نشه :/ 


دارم گریه می کنم 

آره 

از دست ننه ام 








خدایا 

اسلام تو آسون گرفته و آدمای عنت سخت 

طبق حکم شرع اگه احساس خطر سلامتی کنی روزه بر تو واجب نیست 

حالا دکتر به من گفته در شش ماه اول بعد عمل نباید روزه بگیری شما که خشکی شدید داری که نباید روزه بگیری 

حالا امروز به همکارام میگم من بیست روز دیگه روزه می گیرم میگن نگفتن از فردای شش ماه فِرت وردار روزه بگیر که 




اون وقت مامانم اومده پای نهار درست کردن من که دیشب فقط یه پیشدستی فرنی خوردم! سحر نخوردم صبحونه نخوردم رفتم سرکار 

سرم داره از درد می ترکه 

اون وقت ورداشته اومده میگه حق نداری جلوی من روزه خواری کنی!!!!! 

میگم این عذرشرعیه 

میگه نه! 

میگه حق نداری! روزدرمیون باید روزه بگیری! تو روز هم چیزی نمی خوری! یواشکی میری آب می خوری! 

میگم اون روزی که جلوی پسرها داد میزدی چیزی که در عالم است در آدم است آی پایییییییز بیا نهار تو بخور اونجا عیب نداشت؟ 

میگه به تو ربطی نداره تو نمیخواد یاد من بدی 



خدا لعنتت کنه


که من دیشب هیچی نخوردم 

الانم زهر مارم کردی و هیچی نخوردم


خدا لعنتت کنه با اون افکار وسواسی خرابت


که داداش دوستم اون روز اومده تو اتاق با من حرف بزنه میگه مامانتون چقدر حساسه!


خاک بر سرت که به نیم ساعت حرف زدن اول اخلاق عن تو آشکار میشه


خدایا


زندگی نباتی یعنی اینکه دیشب قرص ها رو خوردم و سحر هم بیدار نشدم

دیشب افطار چی خوردم؟ پنیر و یه بشقاب آش 

بعد امروز نه و نیم بود فکر کنم که بیدار شدم شایدم دیرتر 

همینطور دراز کش بودم تا ظهر 

ظهر نماز خوندم و خوابیدم تا الان 

چه قرصهای وحشتناکی اند اینا :( 

خیلی بدجور خواب‌آورند 

اومممم یکیشونو چند سال پیش می خوردم این همه خولب‌آور فکر نکنم بوده باشه 

اون یکیو سال پیش‌دانشگاهی می خوردم و چیزی ازش یادم نیست که چقدر خواب‌آور بوده 

شایدم واقعا چون جفتشو با هم می خورم اینجوریه

یعنی اثر می کنه؟ اصلا واقعا مهمه اثر کنه؟ مهمه این وسواس خفیف فیزیکی ام خوب شه؟ آیا وسواس فکریم از اون چیزی که فکر می کنم بیشتره؟ آیا همه ی بدبختی های زندگیم مربدط به وسواسمه؟ 

نمی دونم 

فقط می دونم الان اگه قرصها رو ول کنم هیچ وقت نخواهم خوردشون 


از اون شب که دیدمش برای همون اپسیلون ثانیه بارها جلو چشمم اومده جالبیش اینه دیشب فکر کردم که دوباره دیدمش و طولانی تر 

بعد فهمیدم خواب دیدم! 

دیشب سحر خواب موندم 

دیدم که مامان اومد و پتو رو کشید از روم و برد یک متر اونورتر اما سریع برداشتمش و انداختم رو خودم 

دیشب حدود یازده شاید هم ده خوابیدم تا نه و نیم صبح امروز 

با معده درد بیدار شدم 

دیروز افطار خوردم معده ام سوخت 

دیروز از وقتی بیدار شدم تا وقتی رفتم سرکار و تا مدتی تو محل کارم معده ام اساسی درد می کرد 

دیشب امپرازول خوردم و داداش رو فرستادم فاموتیدین خرید اونم خوردم! 

حالا از صبح بیدار شدم با خودم میگم برم اون امانزاده هه و باز کنم روزه مو

باز خالش نیست یعنی به شدت خواب آلودم با این دو قرص خواب.آور 

امشب هم کشیکم :( 

حالا نمدونم امیدوارم بدون سحری بدنم بکشه چون واقعا خیلی خر است که قرار باشه گشنگی بکشم و تهش نکشم! گرچه آقای سیستانی گفته اگه روزه باشید و سرم قندی نمکی یا آمپول تقویتی بزنید باطل نمیشه 



صنما یعنی حسین



الان باز گشنگی اومد :/ 


واقعا عقم می گیره که همچین پستی رو بنویسم 

واقعا بدم میاد 

اما هرچی فکر می کنم انصاف نیست که برای افطار آدم یه غذایی رو درست کنه که جدید باشه و شوهرش هم مقداری بد غذا باشه و بعد غذای دیگرش آش کشک باشه که می دونه شوهرش اونو هم دوست نداره و آش ساده ی ساده دوست داره (اونم خیلی زیاد) و تهش هم که آدم هیچی نخوره میره نون پنیر میخوره ایشون به خاطر حساسیت به پنیر و احتمال عود میگرن تقریبا ۲۰ سال باشه که پنیر هم نخورده باشه 


و بعد که بابا میگه دو تا تخم مرغ بزنین که بخورم بحث درست کنه و بحث رو کش بده که بابام بگه اصلا نخواستم زهر هلاهل می خورم :| 

بعد هم در پایان افطار بیاد نظرسنجی کنه که چند نفر از سیر تو کدو خوششون اومده! 

و بعد باز بیاد کلی منت بذاره که من سه مدل چای درست کردم هم گل محمدی هم کوهی هم چای سیاه 

(والا بابام چای سیاه فقط دوست داره) 



آه آخرش تو اتاق به خواهر کوچیکه میگم ببین اگه تو کدو سیر نزنن همه دوست دارن خود مامان هم دوست داره بدش نمیاد 

حالا سیر بزنن بابا بدش میاد جوری که اصلا نمیخواد بخوره 

حالا فکر کن دهن روزه سرکار بوده و اومده خونه 

خوب واقعا انصاف نیست دیگه 

من خودم پریشب با یارو دعوا کردم که چرا آش نداره و بعد شیربرنج گرم گذاشته بود جلومون و کوکو سیب زمینی ای که خیلی بدمزه بود 

خوب آدم خسته و گشنه است دیگه 

بعدشم گفتم زن خانه داره دیگه خودشو نکشته که چای سه مدل درست کرده مگه خاله با اینکه کارمنده چند مدل تو سفره ش نمیذاره؟ 


حالا فکر کن که ته بحث رو مامان خیلی هنرمندانه چسبوند به من که آره باباش اینجوری می کنه که دخترش بهم فحاشی می کنه چون من پشت ندارم! 

:| 


بابا تو چشمهاتو بشور و ببین که یه مقداری هم بالای چشمت ابرویه! (یه مقداری ایراد از توئه) 

:| 

یعنی من که خیییییییلی خسته و خواب آلود بودم و گشنه و شدیدا تشنه خودم دو استکان چای خوردم که یکی چای کوهی بود و آخرش بود ! و چای سیاه هم نبود که خودم دوباره دم کردم! که داداشمم از بیرون اومد همونو خورد (اینم از چای درست م! ) و بعد هم وایستادم همه و خود مامان از آشپزخونه بیان بیرون و بعد رفتم آش خوردم با نون پنیر 


خیلی مسخره بود نه؟ واسه همین گفتم عقم می گیره بنویسم اما خوب فکر کن که تو خونه اونم سر افطار ما اینه! 

و من گفتم بیام خونه افطار کنم و سرکار افطار نکنم! (بنا به توصیه آیت الله کشمیری که لوسی‌می نوشته بود) و دقیقا لحظه اذان رفتم برای تعویض لباس و بیرون اومدن 



و امروز برای اولین بار با خودم گفتم قابیل بد نبود 

قابیل رد شد و بعد خرابتر از خراب شد 

اونی که همیشه تو ذهنم بود اینه که قابیل حسادت کرد 

اما امروز با خودم گفتم قابیل فکر می کرد کار خوبش (قربانیش) قبول میشه 

اما نشد 

دیشب فقط رفتم و یه چسب حصیری پیدا کردم و قیچی کردم و آوردم زدم به دست خانمه 

پسرش گفت خانم کاش از اول شما بودید 

ته دلم گفتم مریم خییییلی از من بهتره 

ولی یه لحظه بابت اینکه با ته خستگیم رفته بودم دنبال چسب و وقت استراحتم بود و تعلل کرده بودم برا رفتن با خودم حس کردم مفیدم 

ته اون شلوغی خیلی زیاد

و فکر کردم خدا ممکنه بهم ثواب بده 

امروز ظهر قبل کوه رفتن زیر دوش یاد قابیل افتادم و با خودم گفتم 

من با این رفتار گندَم با مامان واقعا چی با خودم فکر می کنم؟ 

مگه حبط چیه؟ این همه از حبط تو بینش اومده بود 

و حالا کنار مامان بذار کووووه نمازهای قضایی که به عمد بوده 

و روزه هایی که قضاهاشون رو نگرفتم 

و نمازهایی که صرفا کلاغ پر کردم 

و عقایدی که به کفرگویی رسیده

و اینکه تو خونه دختریت نکردم و همه بار کارهای خونه با مامان بوده

و راحتی ام در ارتباط با نامحرم در شوخی ها

و

و

و

و

و.



در آستان امامزاده سلیم دراز به دراز افتادم تا ان شاءالله نیم ساعت دیگه اذان بگن افطار کنم 

حال چشمام خوبه الحمدلله 

بالای کوه تهوع گرفته بودم! بس که عرق کردم صورتمو شستم و دو دقیقه نشستم خوب شدم 

اما الان دیگه بی حالم دوست دارم بخوابم 

دیشب تا ۶ صبح بیدار بودم و شش خوابیدم تا یک ظهر


دیشب بعد سحر خوابم نمی برد 
دیشب داشتم با عاطفه چت می کردم که یهو بغض کردم و اشکم سر خورد رو گونه ام 
محمد۷۱ی برگشت یه چیزی به شوخی بهم بگه دید اشکمو 
دیشب خیلی یادت بودم پسر 
تصویر  اپسیلون ثانیه ای اون شبت عین یه قاب عکس تو ذهنم جا خوش کرده 
خیلی چیزا بعد سحر یادم اومد 
اون روز که رفتیم رود و تو بین دو شاخه وایستادی و من ارت عکس گرفتم و اونو گذاشتم زمینه لپ تاپم 
و تو اون عکس رو دوست نداشتی انگار 
تو اون عکسی که کنار موتور وایستادی و کتتو مثل داشی ها انداختی رو شونه ات رو دوست داشتی که من خیلی بدم میومد ازش 
چقدر خنگ بودم که با اینکه زبونی و عملی و فیگوری بهم می گفتی خیلی برات مردی مهمه اما رعایت نمی کردم و جدی نمی گرفتم 
آره جدی نمی گرفتم 

بعد به خدا فکر کردم 
به اینکه خدا مهربونه 
بعد گفتم نه خدا خوبه 
خوبی از مهربونی خیلی بالاتره 
خدا منو به عنوان یه موجود دوست داشتنی دوست نداره 
تهش به عنوان یه موجود که پاره تنشه منو می بینه یعنی محبتش عامه 
آره 
عامه
 وقتی آدمی مثل من تو هیچ جای زندگیش تلاش نکنه همین میشه دیگه 
انصافا میگم بعید می دونم کسی مثل من باشه سبک زندگیش :/ 
دیشب بعد سحر حسین گریه ام گرفت 
تو رختخواب 
و ترسیدم بقیه صدامو بشنون یا از نفس کشیدنم بفهمن گریه ام گرفته 
از این گریه ام گرفت که تو مسلما هرگز و به هیچ وجه به من فکر نمی کنی 
از لین گریه ام گرفت که بهم گفتی میخوای عسل صدام بزنی 
و من گفتم بابام هم وقتی بچه بودم همینو صدام میزده عسل بابا 
آاااه که چه خبطی کردم! به جای اینکه از خودم ذوق نشون بدم اینو گفتم! :\ و تو هم که حساس بودی که کار تکراری نکنی 
واقعا شعور نداشتم مگه نه؟ 
چطور تو که منو اونقدر دوست داشتی که همچی اسمی برام انتخاب کردی. آه خدا ببخشید به خاطر خراب کردن سهمم ببخشید خدا 
به خاطر ریدن افتضاحم ببخشید خدا :(( 
تمام آرزوهام در ازدواج بود و من 
و من چی کار کردم؟! 


حسین 
قول میدم 
اگه یه روز بچه دارشدم اگه دختر دار شدم اسمشو بذارم عسل 
می دونی از هیچ اسم دختری هرگز خوشم نیومد و همیشه می گفتم اسم دختر رو میدم باباش بذاره 
اما 
قول میدم هرگز اسم عسل رو فراموش نکنم.

احساس می کنم وظیفه دارم اینجا از تک تک دوستانی که لطف می کنن و برام کامنت میذارن تشکر کنم 

آره 

امشب که مهمونی رفتم خونه خواهرم و اون کاملا از روی احساس وظیفه دوبار اومد کنارم که بار اول رو ازش خواستم بیاد و دقیقا یک دقیقه بعد به بهانه شطرنج‌ آوردن بلند شد و دیگه نیومد 

و بار دوم وقتی متوجه شد تنها تو اتاقم اومد و دقیقا سی ثانیه نشست و پرسید چرا اینجایی؟ بیا شطرنج نگاه کن و اینا و تا اومدم دهن باز کنم مامان مخالفه بلند شد (خواهر کوچیکه با فاطمه کوچولو وارد اتاق شد) 

خوب می دونی خواهرم عیبی نداره که حواسش پرت شه 

اما اینکه کلا راحت نبودم باهاش حرف بزنم 

اینکه بعد دعوای اول ماه رمضون از گرده خواهران بیرون اومدم چون به شدت نشسته بودن به موعظه که آره باید یواشکی بری بخوری و اینا 

و اصلا گوش نمیدادن من چی میگم 

که هیچکس جز مادر و پدر تو خونه نبودن 

که بینهایت گرسنه بودم و تمام رفتارم و حرفام داشت داد میزد گرسنگی و بی طاقتیمو 

که مامانم هیچ کاری نداشت تو آشپزخونه 

که من نیمرو میخواستم بزنم و اونو جز روی اجاق گاز جای دیگه نمیشه درست کرد و ملا عام نیست! که مامان هیچ کاری نداشت بیاد آشپزخونه 

آره

امکان اینکه هر کدومشون بتونن تو گروه خواهران ادم کنن رو از بین بردم 


ممنونم که اینجایید 

ممنونم که علی‌رغم اخلاقای گندم منو می خونید و برام دلسوزی می کنید 

مرسی 

دوستتون دارم

پیچک 

پلک شیشه ای 

بانوی گمنام سیده عزیزم 

دلابانوی نازنینم 

آسمان آبی 

میم میم 

تسنیم 

دلژین 

حتی کسانی که قبلا بودن: 

برف دونه 

یسنا (فقط دلابانو اونو یادشه) 

لانتوری خوب 

واران 

و ببخشید بغض دارم و یه قطره اشک 

تو کوچه وایستادم تو این ساعت شب کنار ماشین (بابا تو ماشینه رادیوش روشنه) نرفتم تو خونه تا این پست رو زود بنویسم که تو خونه نتم 4G نیست 

پس ببخشید اگه اسمی یادم رفت 

منم دعا کنید 



الان چالشم اینه که جواب مثبتم برای ادامه ی روند خواستگاریو چجوری بگم؟ اول به خونواده خودم و دوم به اونها 

میترسم باز وقتی خونه نیستم زنگ بزنن و من و مامان که کلا با هم حرفی نداریم اون باز یه چیزایی بگه که من نخوام 


میخوام شماره موبایل بابا رو بدم پسره که با بابام حرف بزنه و بابام بهش بگه من مشاوره میخوام 

میخوام مامانو حذف کنم از قضایای خواستگاریم

چطوره؟ 



هر وقت میخوام یهدصحنه رویایی رو تصور کنم اون رعد و برق یادم میاد 

عین بچه ها از صدای رعد می ترسیدم و با دیدن اون برق که یهو رو اون ردیف درخت ها پهن میشد ذوق‌زده می‌شدم 

یادمه شدیدا داشتم خودکنترلی می‌کردم تا نفهمی از صدای رعد می‌ترسم 

آخه رعدها پشت سرهم بودن 

من اصلا اون ردیف درخت ها رو تو اون پارک دیگه ندیدم 

چی بودن اونا؟ نکنه قبل اینکه بفهمم مست شده بودم؟ 

مست تو که کنارم دراز کشیده بودی هوای بهاری اول شب بارون و پایان استرسم که بدون اینکه تو بدونی رفته بودم مشهد 

پیش دخترای دوره ی ارشد 

باهات قهر بودم 

زنگ زده بودی 

جواب نداده بودم 

بعدا گفته بودم سایلنت بودم 

کافی بود زنگ بزنی قهرم تموم بود 

تو می فهمیدی قهر می‌کنم؟ نمی‌دونم 

بعد هی صورتتو می چرخوندم تا اون صحنه رعدوبرق رو ببینی اما تو مقاومت می کردی و یهو گفتی خودت نگاه کن من خوبم عزیزم 

و من یهو 

نگاهم برگشت 

چشمات زل زده بودن به من 

تو پارک 

شب 

بیرون آلاچیق 

خم شدم و لبهاتو بوسیدم 

یهو شوکه شدی 

- عزیزم می بیننمون

اما من دیگه تو چشات غرق شده بودم.




حسین 

اون صحنه رعدوبرق به عنوان زیباترین صحنه ی عمرم جاخوش کرده 

چی می‌شد نمی‌رفتی؟ 


از سال ۸۶ اینجام 

تا اول ۸۹ 

بعد رفتم بیرون 

اسفندش قبول شدم و سال بعد برگشتم 

این وسط خیر سرم دو ترم هم از ارشدم رو خوندم

حالا از ۹۰ تا الان میشه هفت سال و نیم 

و اوووووون همه ترم های بی سروته ارشد و طولانی شدنشون رو هم بذار 

و ۸۶ تا ۸۹ هم دو سال و دو سه ماه 

یعنی تمیز ده سال اینجا و ۳ سال اون طرف (بدون الباقیش!) 

و بعد من چرا گاف میدم؟ گافهای مسئولیتی؟ 

مثل اینکه بین اون پسرها من بزرگتر بودم و باید دنبال روونه کردنمون برای سحر زودتر از ساعت ۳ می بودم یا خود ۳ حتی 

و یا دیشب

من باز هم نتونستم قرصهامو بخورم چون با خودم نبردم چون حواسم نبود دم دست بذارمشون و همون اول سحر بخورم 


نمی دونم 

چرا باید مستقیم یه چیزیو بهم بگن وگرنه حالیم نمیشه؟ 

چرا سیخی ام؟ 

چرا عبد شکمم هنوز؟ 

آه! 

اعصابم خرد میشه 

پرخوابی و پرخوری چقدر از زبون پیامبر مذمومه و چقدر دهن همه وامی مونه از میزان زیاد خوردن من تو سحر و افطار 

و زیاد خوابیدن هام که حالا هم دیگه با این قرصها براشون خوب بهانه ای جور کردم 

هعی 

داد بیداد 

می دونی بعضی چیزا به نظر ناچیزند و شاید به چشم نیان 

اما 

وقتی بارها و بارها و بارها تکرار میشه.

وقتی ده ها بار تکرار میشه 

دیگه ناچیز نیست



می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 

و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 

یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 

که محبوبه برام در نظرگرفت 

من موافقت کردم 

با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه

زنگ زدن 

مامان بردلشت 

پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 

مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 

و قطع کرد 

فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 

محبوبه مودبانه ناراحت شد 

بعدها مادربزرگ بستری شد 

مامان کنارش بود 

محبوبه شیفت بود 

نرفته بود پیش مامان 

مامان بهم گفت 

ناراحت شدم 

و حالا محبوبه بعد مرخصی زایمان رفت یه بخش دیگه 

یه روز منو دید و با لبخند سلام کرد 

سرد جواب دادم 

و بعدها دوباره دیدمش و اینقدر سکوتمو ادامه دادم موقع رد شدن که اونم سرد سلام کنه 



و حالا با خودم میگم من آبروی اونو پیش خانواده ی شوهرش برده بودم آخه 





مامان همون موقع پشت تلفن 

نکرد حتی یه لحظه فکر کنه 

یا از من بپرسه 

شایدم براش تابو بود 





حالا فکر می کنم 

چقدر سیر قهقرا رفتم که اون از شهر بود دو سال تفاوت داشت کار مناسب داشت و بچه نداشت و مامان گفت نه 


و حالا این یکی رو مامان میگه نه اما چون خوبه! و حیفه! 


زهرا هم به قهقرا رفت 

اون با مردی که نون خشکی داره ازدواج کرد 

سالها گفت من دیپلم دارم 

و نهایتا نزدیک ۵۰ سالگی ازدواج کرد 


موهامو دوباره افقی بافتم 

وقتی این مدلی می بافمشون با اینکه اصلا دیدی ندارم و جلو آینه نمیشه پشت سرم رو ببینم اما از حالت جمع شده ی جلوی سروصورتم خوشم میاد 

حسم اینه که یه سریال خارجی قدیمی از این کاناداییها نگاه می کنم :) و اون زن جوونها هستم که موهاشونو پشت سرشون بستن :) 

میتونم موهامو عمودی هم ببافم اما فقط یک سیخ میشه که دقیقا مماس رو شونه ام تموم میشه و کاراییش فقط اینه که بعدا باز کنی تا موهات فر و حجیم شن 

خوب افقی بافتن هم فر می کنه 


جلو سرم رو چند شبه دارم ماینوکسیدیل میزنم بلکم (بلکه) این سفیدی ِ وحشتناک کم بشه 

هوا خیلی سرد شده خیلی زیاد 

دیشب مثل بارونهای تو فیلمها که تو شمال یه سره بارون میاد از شب تا صبح یه سره بارون اومد 

یک ساعت پیش رادیو گفت سومین پربارش دیروز بودیم تو استان.


شب شیفتم 

خواهرم افطاری خونه مون دعوتن من خبر نداشتم با اینکه خرداد تازه شروع شده و اگه بهم می گفتن حتما می نوشتم که امشب رو شیفت نباشم 


نوبت مشاوره شنبه عصر داره که من سرکارم 

اون یوی مشاوره هه رو زنگ نزدم

 آقای خواستگار هم از صبح چیزی نگفته چون دیروز گفت میرم ببینم نوبت گیر میاد یا نه 






به درخواست یک دوست خوب استخاره گرفتم 

و الان حالم بهتره 


بذارید تمام حسم رو نسبت به این خواستگار بگم 

نه دل ورداشتن دارم و نه دل گذاشتن 

شاید بشه حجم استرسم رو با مقدار استرس پایان نامه ام مقایسه کنم؟ نمی دونم 

مخالفت کامل بابام که میگه اون دفعه مادرت باعث شد به چاه حسین بیفتی و حرف منو گوش نکرد 

این بار هم خودت داری.

بابام میگه بچه اش دردسر میشه برات.

هنوز نشده در مورد بچه ش درست و حسابی حرف بزنیم 

حتی نمی‌دونم چی باید بگم در این مورد.


مامان هم که مخالفه 

و امشب می گفت مطمئنم دخترت انتظار داره من برم معذرت خواهی کنم ازش.

خوب راستشو بگم مامان؟ درسته که باقهر کردن باهات خیلی چیزا رو از دست میدم 

اما یه خوبی هم داره 

تو الان داری بحث می کنی 

با بابا به خاطر جفت پسرها

با داداش کوچیکه

و من واقعا خسته ام 

خسته ام از این حجم بحثها 

که دیشب دو و نیم میرسی خونه از مشهد 

و سه و نیم سرمیز غذا بحث شدید و فجیع درست میشه! 

نمیگم تقصیر توئه

تقصیر همه است 

به قول خودت اگه هرکسی وظایفشو درست انجام بده تو هم بحث نمی کنی 

و من 

من سراسر غرورم پیش تو 


من که دیگران اون بیرون بارها خردم کردن و باز من رفتم باهاشون ارتباط گرفتم! 

:| 


دیشب کلی غرغر نوشتم 

خیلی! اینقدر که تهش میخواستم گریه کنم! از چی؟ شلوغی! 

اعصابم خرد شده بود 

تنها راهکارم این بود در برخورد با ارباب رجوعهام واسه دل خودم بگوبخند بازی در بیارم :| که بتونم سرشون غر بزنم! که چی کار می کنین شماها با خودتون؟ چی خوردی مریض شدی؟ و.


ولی تهش نمدونم کجا بود بالاسر یکی بودم

گفتم خدایا شکرت که سالمم، که هستم 

که بالاخره میام بالاسر اینها 









خدایا این قلیل از ما به کرمت بپذیر 


هیچ جا نرفتم 

خواب آلود بودم اما نه در حدی که بشه خوابم ببره 

سه تا قرص خوردم اما بیدار موندم 

و فوقع ماوقع! 

الان ساعت یک هست پایان مراسم شب قدر! 

و من تمام مدت سر تو گوشی تو رختخواب بودم! 

این دو تا قرصها انگار قویتر از اون قبلیه هستن در اون موضوع خاص! احتمالا از فلوو باشه نه از کیو


هی خدا 

این نشنیده گرفتن چه چیز مهمیه که اصلا نمی تونیم انجامش بدیم 

نه من 

نه مامان 

هر دو مون هم فقط شترق و شترق ضربه می خوریم 

و اصلا هم آدم نمی شیم که بماند 

ضربه خورتر و حساستر هم میشیم 



دعا می کنید برامون؟ که سعه ی صدر پیدا کنیم؟ 


گفت اطلاعاتتون از هم ناقصه

گفت ۶ ماه نامزدی بذارید 

یکی از چیزهایی باید بررسی شه شغله 


تو خونه بابا و مامان میگن این کار درست حسابی نداره 


خودش موافق نبود با دوره ی آشنایی 

می گفت چی میخواین از توش دربیاری؟ (به من) 

می گفت من اول بررسیمو می کنم وقتی انتخاب کردم تا تهش هستم 




خدایا 

این چه امتحانیه؟ 

مامان و بابا واقعا مخالفن

خواهرم میگه مثل اون یکی خواهرمون نشه که چون پسر میخواست اومد خواهرمونو خر کرد 



نمی دونم 

مغزم اصلا کار نمی‌کنه 


کل دنیا یه طرف 

اون لحظه ای که تو با لحن صدا زدن میگی دَ دَّ.َ یه طرف 

جان 

عزیز دلمی علی ❤❤❤

فاطمه در سن سه ماهگی قاقا قاقا می کنه! باورتون میشه؟ (کیا تبلیغ غذای غنچه رو یادشونه؟)

فاطمه هم خیلی جول جول می کنه هم خیلی شیر زیاد می خوره هم خیلی می مکه (جوری که نهایتا مجبور شدن پستونک بهش بدن تا آروم شه) و حالا هم که صداش درتومده و آواز می خونه :) 

جوری که در کل عمرم اولین باره از یه دختر تو این سن پایین خوشم اومده 

جوری که همش از دو ماهگی فکر می کردم ۴ماهه است! آخه از ۴ ۵ ماهگی (و اصلش ۶ ماهگی) هست که نوزادها خوشگل و خواستنی میشن





پرزها و موهای دور قالیها رو با چرتکه کشیدم 

روفرشی ها رو نپتوم کشیدم 

راهرو و پارکینگ رو جارو زدم 

یه آسترکشی هم میزتلویزیون و میزعسلی ها رو کشیدم 

بعد به مامان میگم حالا میشه گفت یه دختر تو این خونه است 

خندید گفت آره حالا پیشه گفت یه دختر تو این خونه است 

گفتم نه از این پاییزهاش 

یه نیمچه دختر عدل :))) 






و بالاخره آفتاب شد! تمام دیشب تا چند دقیقه پیش بارون می بارید 


آقاهه گفت من خودم پلیس بودم 

بازنشست شدم 

می دونم کار شما چه زحمتهایی داره 







خون پاشید تو چشمم 

بعد رفتم عینک محافظ زدم 

راستشو بگم عقلم نکشید به عینک محافظ 

آخه قبلا خودم عینک طبی داشتم 

عینک محافظ خیلی خوبه عالیه 

نمی دونم اون تلق چجوریه که باعث شفافیت بیشتر هم میشه! 

با قمه زده بودن از پشت سر بنده خدا رو 

سه تا جراحت 

ازش آزمایش گرفتم 

هفته پیش هم یه سوزن آلوده خورده بود به دستم و قشنگ خونی شده بود 

هنوز سر اون نرفتم چک کنم خودمو 

شایدم بیشتر از یک هفته است 



می دونید 

بدجور نگرانم 

دلم چرکی شد 










عه 

تشکرش مال اونجا بود که آقاهه تا جایی من می رفتم و اون میرفت سیصد بار تشکر کرد ازم 


امشب اولین شبیه که اوضاع بهتره 

انصافا هم خیلی بهتره 

خیییییلی خلوته برای یک شب ماه رمضون معرکه است اصلا 


و من که دقیقا نیم ساعت قبل از اینکه راه بیفتم کمردرد شدییییییید شدم که با آمپول هم تغییری نکرد! 

و اصلا نمتونم خم بشم نمتونم راست بشم نمتونم تغییر وضعیت بدم! 

هموژور فقط اومدم نشستم و می نویسم! 

تا چند دقیقه پیش که رفتم سرویس و بخاطر پوزیشن نشستن کمرم تو کش اومد و کمی بهتر شد که تونستم نماز بخونم (اصلا فکرشم نمی کردم بتونم خم و راست شدنهای نماز رو برم) 

خدایا مرسی 

که هوای این بنده ی ناچیز رو جوری داری که احدی الناسی نمیتونست امشب اینطوری داشته باشه :) 

فدات 


آره این شکلکها منم

شکلک قند تو دل آب شدن 

واو اول بذار بنویسم که الان رادیوپیام رو گرفتم(تو تی وی) و داره ترانه ی یک دونه انار با صدای سلطانعلی جهان تیغ رو پخش می کنه (ترانه سیستانی) و خیییییییییلی قشنگه به به 



خوب حالا برگردیم به پست ^____^ 

بهم نخندینا! 

ولی بگید که فکر کردید چی میخوام بگم، باشه؟ 


ذوق زیادی من از اینه که موهامو شونه کردم و کش بستم و ناگهان متوجه شدم که 

بله!

بلند شدن! 

بلند شدن هورررررررراااااااااااا 

وای خدایا شکرت 

شکرت خدایا 

کییییف کردم مرررررسی 

به خدا اولی که تو آینه دیدم بلند شدن بعد بلند گفتن اینکه وای بلند شدن گفتم خدایاشکرت 

وای چقدر خوشحالم که کوتاهشون نکردم! 

اون خانم آرایشگر سرکوچه گفت فصل پاییز زمستون فصل خوابه و فصل بهار فصل رشد موهاست راست می گفت :) 

حالا یک دنیایی نیستا 

اما من دارم می بینم 

موهامو عمودی بافتم و به چشمم میاد که به اندازه دم موهام (که همین الان وسط پست رفتم با متر اندازه گرفتمش و ۵ سانت [حدود ۶سانت] هست) بلندتر شده و دیگه مماس شونه ام نیست (نوک نوک موهام وقتی می بافتم مماس به سرشونه ام میشد) 



خلاصه که ما بسی خوشحالیم :) و امیدوارم شماها هم خوب باشین 

باز نشستم به نپتون کشی خونه 

مامانم میگه کارات وسواسیه میگم مامان دیشب مهمون داشتی کثیف میشه میگه روفرشی رو تدم منم آشغالها رونشونش دادم :) 



امشبم شبکارم!


یه آقای ۲۹ ساله 

مادرش که ازم تشکر کرد 

دختر تخت ۳ که ام تعریف کرد 

اون آقا رو که اکستیوب کردم 

۵ رفتم‌ بخوابم 

به خاطر شلوغی و ترکیدگی از ۲ (منظورم ساعت نیست) کمک‌اومد پیشمون 

اما پافیلی درست شد و من ساعت ۵ دیدم 

همونجور ماتم برده بود خدا رو شکر می کردم از من نبوده 

صبح سونو و CPK اش خوب بود (ساعت ۱۱ دیدم) 

به رئیس جدید قبل نتیجه سونو و آزمایش قضیه رو گفتم 

دستش بهتر شده بود اما هنوز داشت 

معجون بیرجندی خورده بود :| 


و این کمردرد که خوب نمیشه 

گاهی به اطراف مهره ها می‌ریزه که باعث میشه ترس ازدیسک بیادسراغم 

نسخه ای که دیروزازمتخصص گرفتم امانرفتم داروخونه 

و من همچنان درد دارم 

و حالا 

امشب 

نمازمو نشسته خوندم 

و قهر و دعوا مثل همیشه در آغاز روزهای بیکاریم! 

همممممیییییشه همین اتفاق می‌افته 

همیشه ی همیشه ی همیشه!


وسواس 

وسواس 

وسواس 

وسواس 

به چه حقی به من میگی وسواس؟ به چه حقی؟ 

خودت و خواهرت و مادرت هم وسواس بودین 

عمه امم که وسواس بوده 

عمه م که دخترداییت بوده 

یه برّ وسواسی به هم ریخته بودین منم وسواس شدم از ژن تو و اون بابام که باهم فامیلید 

خودت که بچه بودی مادرت حیاط رو جارو می کرده می گفتی من پشت سر مادرم جارو می کردم حالا به من میگی وسواس آره؟ 

یادته چه با افتخار هم می گفتی؟ 

یادته چه تو سر ما میزدی؟ 

یادته؟ 

که من اینجور بودم حالا دخترام تنبل 

مخصوصا هم منو می گفتی 


وقتی برمی‌گردی یه سره جلو همه بهم میگی وسواس منم بهت میگم حق نداری بهم بگی وسواس 

و تو باز میگی هستی هستی 

معلومه بهت میگم خفه شو 




بله 

فقط واسه اینکه مادرعلی رو گفتم باید یه لحظه پاشی تا گوشه روفرشی رو از زیرش یه ثانیه بلند کنم و بتم و اونم عین تو کج‌بحث که نه اینجا کثیف نیست و. یهو تو پریدی وسط و خودتو قاطی کردی 

بعدشم از رو مبل بلند شدی و گفتی تو همه رو بلند کردی! میگم تو خودت پاشدی من کاری به تو نداشتم 




ای بابا 

ای بابا 

حالا خواهرم بهم میگه وحشی خانم 

آره چون وقتی به بحث رسید خفه خون گرفت و منم گفتم فلانی فقط برای یه لحظه تو برداری این بحثو درست کردی 

آره اومدم تو اتاق و دیدم لباساش رو تخته همه رو برداشتم پرت کردم 

یه شلوار رو که مدتی قبل داده بودم دستش و برنگردونده بود رو هم برداشتم تو کشوام گذاشتم و جورابهای علی رو هم پرت کردم از پنجره بیرون 


خیس عرقم 

کمرم هنوز درد می کنه 

دکتر دیروز بهم گفت بهتره یه هفته استراحت کنی 

و من دقیقا یه هفته مرخصی گرفته بودم و امروز اولین روز آف‌هام بود! خدا رو شکر فردا عصر کسیو قبول کردم 

با همین کمر دردناک برم سر کار بهتر از اینه که دوباره و هزارباره دعوا تو خونه کنم 





دیشب با مامان و بابا روبوسیِ عید کردم 

امروز صبحم با مامان علی 

و حالا باز دعوا 

با چاشنی فحش! و سروصدا! 



خواهرم همین مامان علی به مسخرگی بهم یه سره می گفت نورعین

لقب عموی بزرگم که نورعین مادربزرگ بود و همه می گفتن 

خوب چشت درآد بابای ما ش که اون همه قلدر و بزرگ و. بود یکیه؟ 

و الان مثلا من جایگاهم جایگاه عموحسینه؟ 

مسخره 



می دونم از کجا حرصش گرفته 

از اونجا که تو ماشین بهش گفتم تو هم عین مامان کج‌بحثی و گفت من بحث نکردم و همینو ادامه داد گفتم ببین هنوزم داری در موردش حرف می‌زنی.






بدم میاد 

از این همه بحث‌های بیخود بدم میاد 





قرار بود بریم کوه

پسره اس زده بود که همو ببینیم خدا رو شکر تو خونه نگفتم 

خدا رو شکر هرچی مامان پیله می کنه که تو قرصی نمیخوری نم پس ندادم 

وگرنه الان کنار اسم وسواس اسم قرصی هم میومد 

و اینکه تو فایده نداره هیچی برات و.




کوه که کنسله 

قرصهای کمرم را هم هی یادم میره بخرم 

آبرومونم که تو خره

اه 



واقعا مسخره نیست؟ 

مامان به خواهرم میگه این همیشه به من فحش میده و بابات چیزی نمیگه 

این همیشه.

این همیشه





واقعا این زندگی بی‌فایده نیست؟ 


خدایا ممنون که آخر ماه حالا درسته کمردرد هم شدم ولی بازم تونستم روزه بگیرم 

خدایا حس خوبی دارم 

اینکه کار مردم را انجام میدم و 

اینکه تو اون هوش را به من دادی تا من تننننننبل تو دانشگاه قبول شم و بعد استخدام شم و حالا درآمدی داشته باشم و برای خودم برو بیایی

خدایا من همکارمو نرسوندم 

لطف توئه که سرکار میرم و ماشین خریدم 




خدایا عید فطر همیشه یه رنگ و بوی دیگه ای داره 

حس عیدش از همه ی عیدها بیشتره 

پس واقعا تویی که بالهای محبتت رو باز کردی حتما همینطوره 



عید آمد و عید آمد آن وقت سعید آمد 

عید همگی مبارک 



دریافت


و من تصمیممو گرفتم 

اشکمم ریختم 

گرچه هنوز بغض دارم 

اما پاییز عقلشو به احساسش غالب می کنه 

و تو فروردینی هستی 

و اون پسرک همکارم هم فروردینیه 

و لابد شماها فکر می کنید که یه دختر تو خونه مونده رو خر میتونید بکنید 

نه عزیزم 

نه 

پاییز از حسین که کار داشت لگد خورد 

که حسین خودش بابت کارش سرشکسته بود 

و تو بابت بیکاریت سرشکسته نیستی 

و امشب به من گفتی شما اگه میخواین ناز بیارین خانمِ (فامیلیم) که خوب مجبور نیستین و با اجبار نمیشه.

و بعدتر که گفتمت من هم جواب مردم رو ولش جواب بابامو چی بدم دقیقا نمیدونم چی گفتی اما از واژه دخالت استفاده کردی 

حالت خوشه؟ پدرم دخالت اونم در رابطه با خواستگار 

نه شوهر 

تو شوهر نیستی صرفا یه خواستگاری 

و 

یه خولستگار بودی. تمام شد 


بهترم 

خدا رو شکرمی کنم که حس مفید بودن بهم داده به واسطه ی کارم 

دو سه همراهی ازم تشکر کردن 

به خدا نمی دونین چه مزه ای داره :) 

منم کلییییییی خدماتمونو دعا کردم آخه رفت برام داروهامو خرید 

و خوردم 

و خیلی بهتر شدم الحمدلله 

فقط چشمام بازند نفسهای عمیق عین کسی که خوابه می کشم 

خوابم میاد 

نماز نخوندم 

یه بسته از قرصهامو دادم مامان و گفتم اگه دردت شدید شد از این بخور که خیلی خوبه من ظهر خوردم


داداشم اومده و وقتی از سرکار زنگ زدم خونه تا ببینم گوشی م هست یا نه و اون تلفنو برداشت خستگی از تنم بیرون رفت با شنیدن صداش 



خدایا مرسی که هستی و سایه ات بالا سرمونه 

ببخشید که تنبلم و پا نمیشم نماز بخونم 


در دهه چهارم زندگیم هستم 

نه تنها در زندگی شخصی خودم هیچ پیشرفتی نداشتم 

(در دوست‌یابی در همسریابی در پیداکردن جایگاه اجتماعی تو محل زندگیم 

در پیدا کردن جایگاه به عنوان دختر بزرگ آقای فلانی 

در پیدا کردن جایگاه در فامیل مادریم) 

که در زندگی کاریم هم با حدود ده سال کار هیچ جایگاهی پیدا نکردم 

نه در ارتقاء مرتبه ی کاری 

و نه در محسوب شدن به عنوان نیروی باتجربه 

و نه در محسوب شدن به عنوان بزرگتر 

و حتی باور هم نمی کنن که من نیروی سابقه دار هستم! 


موهای سفیدم به طرز عجیب غریبی زیاد شدن طوریکه بدون اغراق وقتی شونه می کنم مثل های لایت سوزنی دیده میشن 

از کم پشتی موهام که گفته بودم حقیقتش قدشون الان به حدی رسیده که احساس زیبایی کنم (زیر شونه ام) اما همین قد نازکی و کم حجمی را فریاد میزنن 

خیلی خیلی کم پشت خیلی خیلی 

جوریکه وقتی کش می بندم بهتره به دسته ی ایجاد شده توی کش نگاه نکنیم! چون بلافاصله بعد دیدن قدشون(که خوب از نظر منه که وااای و از نظر بقیه خیلی معمولیه) حجم کم موییم شدید دهن کجی می کنه 



اینجا تو بیان یه نفر بیکار ازم درخواست ازدواج کرد

دو نفر هم درخواست صیغه 

تو فضای واقعی هم یه نفر طرح دوستی باهام ریخت و یه نفر که مثلا مذهبی بود و مثلا مشاور بود طرح صیغه 

حالا که ملت لطف کردن و منو در نظر آوردن واسه ازدواج یه نفر سه طلاقه میاد سراغم و یه نفر با وضعیت شغلی نامعلوم 


اینه ثمره زندگی من در ۳۳ سالگی! 

اینکه هیچ ثمره ای ندارم و دارم پیر میشم 

ادعای بیبی فیس بودن هم یه شوخی ِ بی دقتانه است چون تنها چیزی که در من بِیبی هست رفتارمه که بالغانه نیست و بچگانه است و واسه همینم باور نمی کنن من تجربه داشته باشم سابقه داشته باشم و اصلا چیزی حالیم باشه



آه که مطمئن نیستم که ناراحت نمیشه اسمشو بگم؟ 

یه خانم عزیز و نازنین فضای بیان که همتون می شناسیدش 

درگیر یه مسئله ی سلامتی شده که به دعای شما دوستان احتیاج داره 

چند وقته می دونستم این مورد را داره اما واقعا نمی دونستم و نمی تونستم باور کنم که به این جدی ایه 

دیشب عصبانی شدم بعد ناراحت شدم بعد حس کردم احساسم ترحمه؟  

برای همین به فکرم رسید از شماها بخوام براش دعا کنید 

دعا کنید اولا خدا توانشو زیاد کنه و دوما هر چه زودتر سلامتی و شفای کاملش را خدا بهش بده 


نپرسید کیه که معذورم 

اما همینقدر بدونید یکیه که خیلی هاتون دوستش دارید و براش احترام قائلید 




خدایا همه ی مریضها رو شفا بده و صدقه سریشون دوست خوب ما رو هم شفا بده 

خدایا به خاطر همون امام زمانی که مرجع و امام واقعنی و خدایی همین دوستمه شفای عاجل و کامل بهش بده 

که من چه کاری می تونم براش بکنم؟ :( 

و اون کاری که تو بکنی و اون باز کردن گرهی که تو بکنی با کارهای ما اصصصصصصلآ و ابدآ قابل مقایسه نیست 


راز اینکه حالم خوب بمونه چیه؟ 

اینکه اصلا نیام خیابون. 

لعنتی 

واقعا از این مزخرفتر هم میشه که بیای خیابون و یهو غم دنیا بریزه رو دلت که چقدر ناکامی و عقب.

مهم نیست. این نیز 

بگذرد






اومدیم مسجد جامع 

مامان سرکوچه ش می پرسه تو میای نماز 

میگم آره 

میگه وضو داری؟ میگم نه

میگه اگه نمیای میتونی بری تو مغازه.

میگم برای چی؟ میام نماز دیگه 

میگه اگه وضعت خوب نیست و اینا (وضو) 


میایم داخل 

لیوان یکبار مصرف رو آب می کنم میام میشینم 

باز میام تو شبستون چادر سفید برمی دارم

منتظرم اذان بگن بعد اقامه بگن شروع کنم به وضو (همونجایی که نشستیم) یهو دختر بچه رد میشه و لیوان رو چپه می کنه 

داد میزنم خوب چشماتو باز کن ببین 


مامان نماز قضاش تموم میشه میگه میخوای تو نمازتو فرادی بخون 

میگم واسه چی؟ میگه خوب چون اگه باز مشکل داری و.

ت نمیخورم 

مامان چشه؟! 

یهو بعد دو دقیقه میگه پاییز یه خانم پشت سرته که فقط از سمت تو وصله 

پاشو زود باش اگه میخوای بری! 

جمع می کنم وسایلم رو و میگم اعصابمو خرد کردی 

و میام تو همون شبستون که ازش چادر برداشتم 

که جلوی همه ی صف هاست 

که صف اولی ها منو می بینن که دو دقه پیشاومدم چادر برداشتم و حالا با چادر و وسایلم میرم داخلش! در حالیکه نماز فقط تو صحن برپاست! :| 

اعصابم خرده 

از تو خیابون

از دیدن اونایی که از خودم جوونترن و سروسامون گرفتن 

از همکاری که در حال تلفن حرف زدن منو دید و به خودش نیاورد و زنشم منو دید و به خودش نیاورد 

و سرکوچه مسجد زن همسایه رو یه لحظه دیدم و شک کردم ولی اون سریع روشو برگردوند تا من اون همکارم و زنش هم بیان جلو چشمم و حس کنم همه بهم بی‌اعتنایی می‌کنن

مامان گفت تو باید سلام می‌کردی 

گفتم یه لحظه شک کردم اون باشه 

میگه خوب باید سریع سلام و اینا کنی توقع نداشته باش اون بخواد سلام کنه

میگم نه اما توقع می‌کنم سریع روشو برنگردونه 

و ته دلم میگم پاییز

به بی آبروگیت مربوطه مگه نه؟ 

تو توی محل کار هم آدم آبروداری نیستی :( 

یا ولی العافیه ی نماز عشا رو هم گفتن 

و من در دو نماز فقط این پست رو نوشتم و بغض کردم و دو قطره اشک و (واقعا دو قطره) 

و اعصابم شدید خرده و من نیخوام حالا برم خرید؟! هه 

لیست هم نوشتم ارواح خیکّم :/

فکر کن کرم هیچی نزدم که میخوام بیام نماز! همین صورت زگیل‌دار و خال‌ دار و سبزه ی سیاه و چین خنده افتاده و سیاهی دور چشم و 



کاش آرابیرا می‌کردم لااقل 


عیبی نداره پاییز 

عیبی نداره 

تو واقعا شرایط همسر شدن و مادر شدن رو نداری دختر

این فاز زندگی هم بذار رد شه دیگه 


به خدا من تا لازم نشه نمیام خیابون :'( 

حقم این نیست یهو زن و مرد جوون و بچه بغل ببینم :'( 

حقم این نیست که در ادامه ی روزهای قشنگ 

دیروزی که اون قدر خوب بوده.

الان دیگه اصلا حسشو ندارم برم خرید 

اعصابم خرده و می‌ترسم برم باز عصبی و عصبانی شم و گند بزنم.



نماز تموم شد 

خانمها دارن میان چادر سفیدهایی که از تو این شبستون برداشتن رو بذارن سرجاش

جامو عوض کردن و این سمت ستون نشستم تا دیده نشم 

از این ور هم میان

دو قطره اشک شد صورت خیس از اشک 





خدایا شکرت 

اشک کمی حال آدم رو بهتر می کنه 




دو تا از سه تا قرص کمرم خواب‌آورند 

دو تا قرص وسواسیم هم که سوپرخواب‌آورند 

تو روز شدیدا خواب‌آلودم 

شبها هم مثل مرده ها می خوابم (گفته مامان و خواهرم که مادر فاطمه است) 

مامان میگه تو خواب یهو دیشب جیغ زدی و ترسیدی 

شبها دارم خواب می بینم! غیرتکراری! و رنگی! رنگ! هه! من هیچ وقت خواب رنگی ندیده بودم 



به زن های خانه دار به شدت حسودی می کنم 

منظورم دخترعمه ها و دختر عموم هستن 

حتی به دختر داییم هم حسودی می کنم اما به دختر عمه هام بیشتر 

۱۵ سال زندگی های لاکچری و جوون موندن هاشون و هر روز زیباتر از دیروز شدنشون بدون اعمال جراحی و حتی آرابیرا کردن 

نفری دو تا بچه 

شوهر ها بانکی و فولادی 

و خودشون دیپلمه 

و خالا خواستگار من یه گوسفندچرون بود که وقتی بهش گفتم الان در دوره آشنایی بیا شهر و یک کار ثابت دست و پا کن برگشت گفت داری ناز میاری و شما که از نظر مادیات تامینی نباید پول پولکی باشی! 


آره من کارمندم به قول همون دختر عمه ام که سه تا ال ای دی تو خونه اش داره و دو تا پیانو من دستم تو جیب خودمه و مستقلم (و لابد خوش بحالم! ‌و تو یه وقت چشم نخوری عزیزم! بیشتر اگزجره کن!) :/

 :'((


دلم گرفته

یجور بدجور 

یجوری که دوست دارم بشینم گریه کنم ولی شرایطش جور نمیشه 

علی امشب هم اینجا بود کلی باهاش خندیدم اما هیچ فایده ای نداشت 

دلم می گفت دختر علی از تو نیست حالیته؟ 

سرکار رفتن هم تاثیر نکرد 

سرفه های شدید دارم سرفه هایی که اینقدر ادامه دار میشدن که خلط جدا شه 

و امروز با اولین سرفه پیشونیم تیر می کشه جوری که بجای اینکه دستمو بگیرم جلو دهنم مجبورم دستمو محکم رو پیشونیم فشار بدم :| 


یارو رو رد کردم خودم پشیمون کردم 

به مامان صبح میگم اشتباه نکردم میگه نه نباید با هر کسی شد ازدواج کنی که 

میگم خوب هیچ کسی نیست 


مامانم نیم ساعت قبلش داشت تلفنی با مامان فاطمه حرف میزد و شنیدم که گفت پاییز داره سنش میره بالا 

مامان 

عزیزم 

وقتی خودت دغدغه ت منم و باز میام خودمم این حرفا رو بهت میزنم چقدر حللت بد میشه؟

نمی دونم 


آه که مطمئن نیستم که ناراحت نمیشه اسمشو بگم؟ 

یه خانم عزیز و نازنین فضای بیان که همتون می شناسیدش 

درگیر یه مسئله ی سلامتی شده که به دعای شما دوستان احتیاج داره 

چند وقته می دونستم این مورد را داره اما واقعا نمی دونستم و نمی تونستم باور کنم که به این جدی ایه 

دیشب عصبانی شدم بعد ناراحت شدم بعد حس کردم احساسم ترحمه؟  

برای همین به فکرم رسید از شماها بخوام براش دعا کنید 

دعا کنید اولا خدا توانشو زیاد کنه و دوما هر چه زودتر سلامتی و شفای کاملش را خدا بهش بده 


نپرسید کیه که معذورم 

اما همینقدر بدونید یکیه که خیلی هاتون دوستش دارید و براش احترام قائلید 




خدایا همه ی مریضها رو شفا بده و صدقه سریشون دوست خوب ما رو هم شفا بده 

خدایا به خاطر همون امام زمانی که مرجع و امام واقعنی و خدایی همین دوستمه شفای عاجل و کامل بهش بده 

که من چه کاری می تونم براش بکنم؟ :( 

و اون کاری که تو بکنی و اون باز کردن گرهی که تو بکنی با کارهای ما اصصصصصصلآ و ابدآ قابل مقایسه نیست 


و دیشب شلوغ بود 

و با دو همراه ِ دو نفر، شدید دعوام شد 

و بعد دو همراهِ دیگه ی هردو، ازم تشکر کردن و بعد خود اون دو نفر اومدن هم عذرخواهی و هم تشکر (نفر اول یک خانم بود و نفر دوم یک آقا) که منم از اون آقا بابت لحن بدم عذرخواهی کردم اما دلیل ته دلم این بود که اون آقا آشنای یکی از دوستان بود و اون آقا هم لحظه ای آروم شد که فهمید من دوست پگاه خانمم! خخخخ 

دیشب نخوابیدم 

نخوابیدم! 

ساعت سه صبح به آبدارخونه مون رسیدم و چای خوردم و از تو یک قابلمه!! یک تکه مرغ برداشتم و دو سه ریز ریز ازش کندم و خوردم و دیدم که روی میز یک ظرف یکبار مصرفه و از اون هم دو تیکه کوچیک نون مثل لقمه کندم و خالی خوردم و صدای اذان بلند شد 

ساعت سه و نیم بود و من خیلی خسته بودم با خودم گفتم بچه ها قراره نیم تا یکساعت دیرتر بیان و من گفتم موقع رفتن برای خواب نمازمو میخونم 

برگشتم و ادامه ی کارامو میدادم که یهو یک نفر بدحال شد 

کِی؟ دقیقا تایمی که میخواستم برای استراحت کردن

:| 

گریه م گرفت چون هم دلم برای پیرمرد نود و دو ساله می سوخت هم برای خودم :'(

وایستادم 

نتونستم فکر کنم که با اینکه بچه ها اومده بودن برم 

همکارمم وایستاد 

اون دو تای دیگه اما رفتن 

من بیدار موندم 

تا صبح 

نمازمو وقتی رفتم قطره چشمی بریزم خوندم که یه ربع از طلوع آفتاب رد شده بود 

بعد یادم رفت قطره رو بچم و وقتی یادم اومد اصلا به چشم نمی دیدم برگردم! :| کمرم شدید تیر می کشید و دو تا قرص خوردم تا قابل تحمل بشه 

صبح شد 

من صبحونه نداشتم 

صبحکارا از صبحونه های خونه شون بهم دادن 

رئیس اومد صبحونه بخوره و می گفت تو هنوز نخوابیدی اینجایی؟ گفتم حالت تهوع دارم و سرم گیج میره و اومدم یه چی بخورم که بتونم پشت رول بشینم 

بعد خواستم برم پایین سر کمدم که یهو دسته کلیدم غیب شد! :|||

وااااای خداااا

هرچی می گشتم پیداش نمی کردم 

دیگه واقعا داشت گریه م می گرفت 

گفتم خدایا این تقاص کدوم گناهیه که کردم؟ 

ساعت از ده رد بود فکر کنم!

رفتم پایین روپوشم درآوردم و مقنعه م رو انداختم رو بالش و دراز کشیدم 

به ۵ دقیقه نرسید که سرفه های وحشتناکم شروع شد (چند روزه مبتلام) 

بلند شدم روپوشمو انداختم روی خودم 

فایده نکرد:/ 

پاشدم

چاره ای نبود 

مجبور بودم برم بالا و کلیدای همکارا رو امتحان کنم که به کمدم میخورن یا نه

سه تا کلید امتحان کردم 

واقعا کلافه بودم 

یه دوست هم همراهم بود طفلی دیده بود بیحالم رفته بود واسم از یکی از همکارا که کلیدش به کمدم می خورد کلید بگیره 



از اذان مغرب چادر نماز رو برداشتم 

اول تو هال جلو پنکه گرم و سرد میشدم 

اومدم رو بهارخواب و یهو عرق داشتم سردم شد 

خلاصه که یک ساعت سی یا چهل از اذان گذشته و نخوندم 

حالشو ندارم 

حال کلاغ پر کردن جلوی خدایی که اصلا براش مهم نیستم و هیچ صدایی هم از طرفش نمیاد 

حداقل اینجا که چیزی می نویسم چهارتا حرف می بینم در جوابش 

اما از دیوار صدا درمیاد از خدا.

هی باید تازه بترسم که از خدا صدا در نیاد! چون هیچوقت صدای مهربون نیست :| 


نتیجه ی این حال بد چیه؟

نتیجه ی این شیفت رفتن ها چیه؟ 

نتیجه ی کار کردن چیه؟ 

ده ساله میرم سرکار نه جایگاه خودم بالا رفته نه خانواده ام 

نه حتی منطقه ی زندگیم عوض شده 

نتیجه ش چیه؟ 

ترس از شیفتهای بعدی 

که همکارا میگن همه ی شبها شلوغه 

غیر از فرسودگی چی گیرم اومده؟ 

غیر از یادآوری شوهری که قالم گذاشت و دیگه منو نخواست؟ 

فکر کن دیشب یاد آغوش اون م ش ا و ر ه افتادم! آه خدایا اینجا چه خبره؟ بیا و بزرگی کن و رسیدگی کن به حال بد این بنده ات 


می دونم که کارم اجر معنوی نداره که اگه میخواست داشته باشه نه اینقدر بی برکت بود و نه زندگی من اینقدر چرند و بی معنا 









ر.ک پست قبل 

امضا پاییز اشکی 


خدایا لطفا یه راه چاره بذار جلو پام 

خدایا لطفا این حجم بی‌عقلی های منو خودت مانع شو

آخه با کدوم عقلم صبح و عصر پس فردا رو عوض کردم و امروز صبح و عصر کردم خودمو؟ فردا صبحم! در حالیکه روز بعد پس فردا عصرم! و دیشب اون همه حالم بد بود! و الان دوباره خودمو تبدیل به همون موجود دیشب کردم 

دوباره تهوع :'( 


فکر کنم برای حالم باید دو دقیقه سکوت کنم 

برای حال و احوالی که مرده 

دل مرده 

اعصاب مرده 

زندگی مرده 

انگیزه ی مرده 

همه چیز مرده 

دیگه در من چه چیزی وجود داره برای زندگی؟ 

کاش همون سیزده سالگی که خونریزی کردم مرده بودم 

کاش هیچ وقت به زندگی برنمی گشتم 

مامان امروز می گفت هر دری رو که زیاد بکوبی آخرش باز میشه 

لابد نذر و نیازهای همون سیزده سالگی من که زنده بمونم مثال خوبیه! 

زنده موندم اما چه کیفیتی؟ 

هیچ کیفیتی 

هیچ! 

الانم در خونه ی خدا رو برای شوهر نمیزنم می دونی چرا؟ 

آره 

چون کیفیت مهمه 


فکر کنم برای بی کیفیتی زندگیم هم باید دو دقیقه سکوت کنم.


از مدل موهام متنفرم :/ روم نمیشه سر کار مقنعه امو جلو کسی دربیارم :( 

حداقل تا یکسال همین آش و همین کاسه است :/ 

حداقل! 




خواهرم یواشکی مامانو برد توی اتاق 

بعد اومد و بابا رو برد توی اتاق 

فکر کردم خواستگار جدی براش پیدا شده 

و از ته دلم ناراحت شدم! :| 


خوب باید بگم که از دیشب هی دستمو می برم پشت سرم تا گیره رو از سرم باز کنم! (مخصوصا موقع خواب) و بعد می بینم آشِ چی؟ کشکِ چی؟ موهامو کوتاه کردم گیره کجا بود :) 

شبیه این قضیه هنوز در مورد عینک برام پیش میاد 

تو خونه بابا مخالفت کرد با موهام داداش بزرگ گفت خوبه و بهتر از قبلته! داداش کوچیک هم تلفنی بهش گفتم گفت آره بهت میاد! در حالیکه همین داداش کوچیک قبلا هم‌رای بابا بود که دختر باید موهاش بلند باشه (دلم براش تنگ شده) 

دیروز استعلاجی بردم و دیگه نمی دونم موافقت شده یا نه :| امیدوارم امروز توبیخم نکنن و یا نگن موافقت نشده و غیبت رد شده برات :| 

خواهرم دیروز باوزش نمیشد این همه استعلاجی گرفتن برای ما سخت باشه :( :'( 

سرفه هام دوباره به حد مرگ شدید شدن خدایا چی کار کنم اه :/ 

امروز میرم یه برم‌هگزین هم خودم میخرم چرا این دکترها برام شربت سرفه هیچکدوم نسخه نکردن؟ هلاک شدم بابا 

دیروز عصر مامان عنبرنسارا برام دود کرد تا شب انصافا خیلی بهتر بودم 

دیگه 

آها خودم خیلی دلم نمیخواد جلو آینه آفتابی شم چون کم حجمی موهام خیلی به چشمم میاد 

ملت موهاشونو کوتاه می کنن تا پرپشت تر دیده شه اون وقت این الان پرپشت شده ی موهای منه؟ :/ :'( 

حالم یک کم بهتره 

یک کم 

همینقدر فهمیدم قضیه با هورمونهای بی ثمرم ربط داشته انگار آب سرد ریختن روم 

هر ماه همینه 

به حد مرگ یا ناراحت میشم و گریه م مییره یا عصبانی میشم و گریه ام می گیره بعد با اولین علامت منس فروکش می کنه :/ وح وح وح 




اون پست رو پاک می کنم نمیخوام تو فهرست مطالب چشمم بهش بخوره احتمالا این جمله رو هم بعدا پاک کنم 

دیگه همین 


لعنت به این دورانِ منس :/

ماه رمضون شب نوزده بود 

این ماه هم که جلوتر افتاد گور به گور 

واقعا انصافه؟ کمردرد و سرفه های داغون ده روزه و شیفتای شلوغی که کارمو به سرم کشوند کم بود 

که خبر دامادی این گور به گور شده با منس! جلو افتاده! باید همزمان بشه؟ 

واقعا که هورمونای بدنم فکر می کنن اعصابمو انگار از تو جوب آوردم



راستی کوتاه کردم 

مردونه زدم  


اول اینکه رئیس جدید به نظر شخص مهربونی میاد 
و اینکه چون تازه اومده و فقط دورادور باهاش احوالپرسی داشتم منم تحویل می گیره و مامان میگه سعی کن خودتو پیشش خوب جلوه بدی 
دوم اینکه دیشب الحمدلله شب خوبی بود 
سوم اینکه امروز صبح رئیسم اولین چیزی که در برخورد با من بهم گفت این بود که بهترین؟ (چون چهارشنبه استعلاجی گرفته بودم) 
چهارم اینکه صبح یه خانمی رو تخت بود که اول که رفتم بالاسرش پرسیدم چرا سکته کرده؟ گفتن چون سرطان داره گفتم سرطان چی؟ گفتن همه چی 
در طی دو سال سه بار عمل شده 
اومدم نشستم و بعد یبار که بلند شدم حس کردم رو تخت نیست 
ترس برم داشت؟ کوش؟ کجا بردنش؟ کی بردش؟ دسشویی؟؟ چجوری؟ مگه امکان داره؟ اونکه اصلا هوشیار نبود. یهو متوجه شدم سرجاشه، زیر پتو 
متوجهین؟ زیر پتو 
متوجه شدین چی میگم؟ اینقدر لاغر شده بود! 
پرسیدم متاهله؟ گفت آره 
گفتم بچه هم داره؟ گفت سقط کرده مجبور شده سقط کنه چون بهش گفتن سرطان داری و باید سقط کنی 
گفت ازدواج کرد و بعد مدت کوتاهی سرطان گرفت 
تمام مدت با خودم می گفتم با هزار امید و آرزو ازدواج کنی و بعد سرطان بگیری.
از دستی که سکته کرده بود سرم وصل کرده بودن 
این غلطه 
با همکارم رفتیم سراغ اون دستش 
گفت دکتر خ. گفته اذیتش نکنین یه سرم بگیره و مرخصش می کنم 
اما دکتر خ. کشیکش تموم شده بود 
اکسیژنش پایین بود ریه شم سرطانی بود 
اکسیژن گذاشتم 
فشارش هفت بود بعد سرم شده بود هشت و نیم 
رفتم پیش دکترآ. گفت یه سرم دیگه بذارین 
می دونی؟ کاش رگ دست سکته ایشو نمی کشیدم کاش به عنوان ناچار و مجبور نگهش می داشتم خواهره گفت این دستش کلا ورم داشته و اون دستش اصلا رگ نداره اما من مرغم یه پا داشت 
شصت دقیقه! شصت دقیقه طول کشید! و اون نالید! چون دست چپش سکته ای نبود 
و فکر کنم شش بار سوراخ سوراخش کردیم :( و آخرش از بین دو انگشت با آنژیو نوزادان رگ گرفتم همکارم رفته بود 
آخرین بار گفتم خدایا خواهش می کنم خواهش می کنم بشه گناه داره 
سرم رو گذاشتم دکتر سی تی نوشته بود‌
کاش خواهرش بیشتر پیله می کرد که اذیتش نکنین بابا 
بردنش سی تی 
بسیار اصرار و تاکید کردم که مواظب رگش باشید به بدبختی گرفتم 
وقتی برگشت رگش خراب شده بود :'( 
بچه های صبح فهمیدن خراب شده 
رفتن رگ بگیرن 
و من دیدم روی دست سکته ایش دوباره داشتن دنبال می گشتن.




متولد شصت و چهار بود 
نگم که وقتی داستان ازدواج و سقط و سرطانشو شنیدم چجور تو دلم خالی شد 












هوف! قرار بود شاد بنویسم :/ خوب عصر به اجبار رفتم کتابخونه و کتاب اینشتین رو گرفتم الان جلومه 
دو کتاب دیگه هم گرفتم 
یکیش راهکارهای عملی درمان وسواس آیت الله مظاهری هست که تو همین وبلاگ بهم معرفی کرده بودن 
دیگه؟ 
مثل اینکه کوکو سبزی امشب خوشمزه شده که مامان تشکر کرد! مامان کوکو سبزی خیلی دوست داره و خوب دراومدن و نسوختنش براش بسسسسسیار اهمیت داره منم توش زرشک زدم :) فقط نمدونم چرا زرشکهامون ترش نیست؟ 
رو بهارخوابم 
دختر خوبی نیستم و کار بد می کنم و بابتش از خدا خجالت نمی کشم 
و تا وقتی اینجوری هستم خودمو مستحق هیچ خوبی ای نمی بینم 
هم به خاطر این و هم بخاطر بی اهمیتی و سبک شمردن نمازهام 

گوشی ساده دویست تومنه 

یه سیمکارت هم ۱۸۰ تومنه 

زورم اومد گرونه آخه :/ 






دعا می کنید برام؟ کمر دردم واقعا مزخرفه 

این تهوع بی سروته گاه گاهی هم نمی دونم چیه شایدم چون گاباپنتین خواب آور رو خوردم و باید بخولبم و مسلما این وقت روز خوابم نمیبره حالم بده 

خدا نکنه کمرم تیر بکشه دو خم میشم عین پیرزن پیرمردها! عین مادر بزرگ ۸۰ ساله ام 

تیر می کشه و فلجم می کنه 

آه خدا 

تو گروه تلگرامی خواهران خواهرم از این گفت که یه دوستش مهریه تعیین نکرده و عوضش حق طلاق گرفته گفتم برای دقیقا الان همین درسته :/ :( 

و بعد شروع شد حرفهای فاز منفی آوری که نوشتم 

که از ازدواج و اعتماد به مردها چقدر می ترسم

چقدر می ترسم

چون قدرت جذب مردی رو ندارم و فقط پولمه که بیکارها و علافها و مورددارها رو می کشونه 

حتی پولم هم آدم حسابی ها رو نمی کشونه 


ولش کن 

ولش کن :'( 

خانه داری و خانم خونه و معشوق بودن فقط برای رویای فانتزی تو خوبه پاییز 

تو بدو و خرحمالی کن و نه تا شب این ماهتو برو و با کمردردت بساز 

عشق چی؟ کشک چی؟ :'(((


از اینکه پدرش سرطان داره نوشتم براتون درسته؟ 

امروز دیدمش 

خودش رو 

بین من و اون مکالمه ای نبود جز یبار که بنده خدا می خواست دیالوگ درست کنه که بیا ببین (شبکه ماهواره رو گرفته بود و نشسته بود به تماشای مسجدالحرام (همیشه بعد ازدواج ما تلویزیون دیدنی که ازش دیدم همین بود آخه فردای عقدمون با زنش رفتن مکه)) 

و موقعی که اختلاف افتاد بینمون که تماس گرفتم دوبار باهاش حرف زدم و بعد یهو گوشیم قاطی کرد و شماره ش رو نمی دونم چی شد که از دست دادم :/ 


بهش همه می گفتن حاج آقا اما من می رفتم می گفتم سلام پدرجان 

حالا فهمیدم که انگار ۵ یا ۷ سال از بابای خودم بزرگتره 


خلاصه که بدی ای ازش ندیدم 


دلم میخواد برم باهاش حرف بزنم 

دوست دارم برم احوالشو بپرسم اما می ترسم 

از برداشت ها از فکرها 

اصلا از اینکه این کار درسته یا نه 

امروز لباس شخصی رفتم تو سالن بستری 

اومدم برم تو استیشن یهو دیدمش (نگمتون که یواشک داشتم به تختها نگاه می کردم ببینم می بینمش یا نه آخه پسرش رو دیدم و مطمئن شدم بستریه) 

هنو داشتم فکر می کردم خودشه یا نه و زیاد تغییر کرده یا نه و اینکه واقعا اونم داره منو نگاه می کنه یا نه که سریع نگاهمو گردوندم و چرخیدم تو استیشن

تایم زیادی اونجا بودم نمی دونم ده دقیقه بیشتر کمتر خیلی بیشتر؟ 

و با رئیس حرف میزدم رئیسی که بیرون استیشن بود و من برای حرف زدن با اون جوری بودم که چهره مو اونها می تونستن راحت ببینن 

و منم کافی بود نگاهمو کمی به راست متمایل کنم تا ببینمشون 

و نهایتا این کار رو کردم 

چون می خواستم ببینم کی کنارشه 

و دیدم خانمشه 

که سرش پایین بود 








حالا با خودم میگم من که تقریبا شاد و شنگول داشتم غرغر می کردم که چرا فلان جمعه صبح شب منو گذاشتی و قرار بود سه شنبه ها شب باشم 

آیا واقعا بهتر نبود یه احوالپرسی می کردم؟ 

یا به قول مامان از دور یه سر ت می دادم؟ 

یا خدا شفا بده می گفتم؟ 

یا واقعا وایستم یبار که هیییییییششششکی کنارش نبود برم جلو ؟ 

آیا باز ممکنه ببینمش؟ آیا ممکنه همچو شرایطی پیش بیاد‌؟ 

آیا این یجور فخرفروشی برداشت نمیشه؟ 

چرا اونو‌دوست دارم اصلا؟ صرفا چون بدی ازش ندیدم؟ چون تونستم تلفنی باهاش دو بار صحبت کنم و تو صحبت با من مظلوم بود؟ (برعکس اون بار اول بعد قهرمون که اومدن خونمون و سرصدا بازی درآوردن که فکر کردم باباش هم سرصدا کرده) خوب البته اون حرفی که حسین زده بود و من با کلی خجالت به اصرار بابا بهش گفتم رو اگه اینجا بخوام بنویسم باید پست رو رمزدار کنم :/ و بنده خدا فکر کنم خجالت کشید 

آه حسین 

سی و سه سالمه و نمی دونم چی درسته و چی نه 

فقط دکتر ح. سری اولی که فهمیدم مریضه و بستریه گفت برو اگه کاراش زود انجام نشده کاراشو راست و ریس کن زود انجام بشه که گفتم نه دکتر اومده خون وصل کنه و از رو سیستم دیدم که آزمایشهاشو فرستادن 

دکتر روانپزشکم گفت حتی اگه شیفت بودی هم نباید بری بالاسرش 


اما واقعا دور از انسانیت نیست؟ 

دکتر ح. خاکی ترین و متشخص ترین دکترمونه که ۴۸ سالشه 


کمکم کنید لطفا 


این مشکلات جسمی ای که برام پیش اومده که دلیل موجهی برای خوب شدنشون ندارم 

این سرفه های اگزوداتیو بالای سه هفته که حتی اگه هق هق گریه کنم یا هه هه بخوام بخندم هم رسوبات خودشونو نشون میدن 

این کمری که شب گذشته (پریشب) با کلی سرکج کردن و ادای دیگرانو تحمل کردن به صبح رسوندم و یهو مسئول شبمون که یه پسره ی مجرد دهه شصتی خودشیرین بود جلو رئیس گفت اینا که اداشونه (و منم برگشتم و گفتم ایشالا از همین اداها سرشون بیاد) 

این سردرد قوز بالا قوز که تا کولر روشن میشه سر درد می گیرم 

حلو پنکه اصلا نمیشینم 

اگه کولر و پنکه خاموش باشه از شدت گرما تهوع و گرمازده میشم 


این مشکلات بی سروته جسمی که منو یاد مادربزرگهام می ندازه 


طاقت بیار رفیق 

سفر کوتاهه 

در برابر نیشهای گاه و بیگاه مامان که اصلا معلوم نیست فازش چیه 

در برابر غرور آخرین شخص خونواده که حالا ما رو به خیلش هم نمی گیره و تلاشهای من برای عادی کردن روابط ابتر موند 

در برابر درخواست های مالی پسر اول که میگم گناه داره پاییز تو که این پولها به هیچ کارت نمیاد 

در برابر وسوسه ها 

در برابر گناه 

در برابر وسواس 

در برابر دیدن منفی های بزرگ به جای مثبت های کوچیک 

در برابر انبوه بی تی هام 

در برابر دقیقا برعکس عمل کردنهام 

آه خدا 

آه خدا 

طاقت بیار رفیق 

طاقت بیار 

در برابر تابلوی بزرگ و واقعیِ تو شوهر نداری تو شوهر گیرت نمیاد طاقت بیار 

طاقت بیار 








امشب شبکارم

تمام دعام اینه اون پسره ی آشغال که پریشب باهم بودیم و امشب هم هست تو واحدی که من هستم نباشه 

و من بتونم تو د. شیفت بدم چون نمیتونم خم و راست بشم :| 

طاقت بیار رفیق

داداش کوچیکه پنج دقیقه است اومده 

امیدوارم آخر هفته ی خوبی در پیش باشه 


التماس دعا 


خوب باید بگم که دیشب کسیو دیدم که یهو کلی انرژی شاد بهم تزریق کرد 

وای خدا وب قبلیم رو تردم نمی دونم تو این وب ازش نوشتم یا نه 

اما 

دیشب ت. هم بود من هم بودم و ما ساعت دوازده و نیم شب کیم خوردیم 

و اون یادش بود که تولد من روز ملی کیفیته 

برگشتم به ت. گفتم میگم این داداش خودمه داداش خودم یک سال از اون کوچیکتره اما این بزرگتر دیده میشه 

وااااای خدای من

اول شیفت دیدمش و جفتمون چشمامون از تعجب گرد شد 

گفتم چی لاغر شدیییی 

گفت از امتحانامه 

یهو روزهای قشنگ قدیم یادم اومد 

گفتم پس اومدی دیگه 

گفت آره 

و فکر کن که آقای م.ن.ژ فررررررت شیفتشو تو پاچه ی بچه م کرده بود و مدددددیونید فکر نکنید که من چقدر ذوق زده شدم

من ساعت یک رفتم خوابیدم و چهار و چهل و هفت دقیقه اومدن بیدارم کردن که پاشو دیگه چهل و هفت دقیقه اضافه خوابیدم

اومدم بالا دیدم ت. نیست و این هست 

ت. اون پشت خوابیده بود و بچه م گفت خیلی خوابم میاد (طفلی از حداقل شش ماه پیش شبکار نیومده بود و خوب یهو هم تو پاچه اش کرده بودن که تو خونه هم استراحت نکرده بود) هم رشته ی خودمه و گفت که این تابستون میخواد بیاد بالین و اونم مثل من از رشته مون خوشش نمیاد (کی هست که بیاد؟ ) 

خلاصه پشت سیستم دیدمش 

دلم سوخت و مهتابی رو خاموش کردم چون تو اون سالن فقط اون بود 

گرچه بعدا دیدم که اومدن روشن کردن 

حالا فکر کن که دیشب شلوووووووغ (البته تا ساعت یک) و دویدیم و دویدیم و دویدیم 

و آقای ع. هم اومد و بهش گفتم که بهت فکر کردم به اینکه وقتی اومدم اینجا فکر می کردم تو چققققدر بزرگتر از منی و الان که فکر می کنم می بینم همسن الانم بودی 


با محمد قهر بودم بد دعوامون شده بود و تا چننننند روز از دستش عصبانی بودم اما شلوووووووغی بخشمون باعث شد با هم حرف بزنیم 

بدون سلام و احوال به جایی رسیدیم که پس فردا صبحشو با جمعه صبحم عوض کردم! 

خخخخخ 

علی ف. هم بود 

واااای خدا اون دیگه چه بچه ی باحالیه 

زنش حامله است و خودش چند سالشه؟ متولد ۷۲! 

بچه طرحیه 

می دونین 

اینکه رفیق رفقای آدم طرحیها و دانشجوها باشن اصلا خوب نیست :( چون میرن :'( 

مخصوصا طرحیها و مخصوصا پسرای طرحی چون پسرا نصف طرحشون رو سربازی اند! :( 

اینکه تو رسمی ها و پیمانی ها دوست صمیمی و هم‌کلام واقعی نداشته باشی خیلی بده 

تو کسانی که چندین سال باهاشون کار کردی

اونها دوست نیستن همه شون همکارن 

همکار 

همکار 

و من به عنوان دوست می دیدمشون 

شایدم چون من مثل اونها سنگین نیستم منو تحویل نمی گیرن‌

من با فوش دادن شوخیانه 

با عصبانی شدنهام 

با عدم توانایی مسئول وایستادن 

با مسخره بازیام 

با ادا درآوردنهام 

با عدم مهارت تو بعضی چیزا

خوب من از همشون عقبترم 

من آبروی ارشد نگرفته ام رو هم بردم 





ولش کن ولش کن اینجای پست نباید منفی بشه 

من دیشب شب خوبی داشتم 

من با پسر نازنین خوشگل ِ خوشگل‌_بِخَندَم 

من واقعا فازم مثبت شده بود 

گفته بود یازده و نیم میاد 

گفته بودم یه چی خنک بخر 

گفته بودم یجوری بخر که بقیه هم می بینن بتونی بدی 

مکث کرده بود و گفته بودم تو بخر من باهات حساب می کنم (دانشجویه دیگه) 

یادش رفته بود 

و بخش گرم بود 

و گرم بود 

و خیلی گرم بود 

و خیلی زیاد واحدی که توش بودم گرم بود :'(

و ت. رفت خرید!

ت. که من فهمیدم چرا این کار رو کرد 

چون من پول گلاب و شهد بیدمشک رو بهش داده بودم و البته شهد خراب شده بود و هرچی سوال پرسیده بودم چننننند نگفته بود و من پنجاه رفته بودم به زوووووووورررررر بهش داده بودم و دیشب فکر کنم ۲۰ تومان میخواست بهم پس بده که می گفت خانم فلانی اینو بگیر بی حساب بشیم و من قبول نکرده بودم 

ت. زیاد چیزی میخره تو شبهایی که شیفتیم و بگم آی گشنمه یا تشنمه مخصوصا که الان گرمه و پاش اذیت نمی کنه 

آی چسبید اون کیم ها :) 

یعنی فکر کن اومد کنار پنجره اتاقمون و گفت خانم فلانی هروقت آزاد شدید یه دقیقه بیاید واحد ما که من هموژور پرونده به دست بلند شدم و با عجله راه افتادم که گفت الان آزادید.

و من رفتم پیش اون دو تا و گفتم هام بابا آزادم آزادم

گفتم که خیلی گرمم بوده 

گفتم که ببخشید ولی ما روپوش و مقنعه می پوشیم و خیلی بیشتر گرممون میشه و من رفتم وضو بگیرم خیلی حالم بهتر شده 

آه خدایا 

این ماه باز هم شبکاری دارم 

آخ آخ دو تا شو با روزکاری عوض کردم و دوست داشتنی قشنگمو نمی بینم 

خدای من ببین چقدر این بشر رو من اثر داره که من از شبکاری بیزارممم! 

صبح وقتی رسیدم خونه سر یک جمله یک انتقاد از مامان باهاش بحثم شد 

جوری که ظهر با کلی بداومدن و اکراه باهام حرف زد 

و فکر کن که فردا اسم نوشتیم بریم بیرون 

آه خدایا شکرت 

رادیو صبح می گفت از راه های تحکیم پیوند میان اعضای خانواده داشتن پروژه و خاطره ی مشترکه 

چی بگم به خدا 

عیب از منه 

واقعا از منه

وگرنه مگه میشه همه جا من بده و تنهائه بشم؟ 

از گروه همکارا لفت دادم و از گروه خواهران دوست داشتنی!!! دوست داشتنی!؟ 

بعدم تلگراممو از رو گوشیم حذف کردم و بعد فهمیدم دیگه نمیشه نصبش کرد 

خخخخخ بهتر 

اونجا چی کار می کردم؟ 

حداقل تو بیان چهار نفر هستن که باهاشون واقعی حرف میزنی 

واقعی احساسات خرج می کنی 

اما تو تلگرام 

تلگرام همون آدمایی ان که تو دنیای واقعی دور و برم هستن 

ولشون کن 





مامان داشت می گفت کسایی که زیاد تو گوشی ان کسایین که یا بلد نیستن در دنیای واقعی خوب ارتباط بگیرن و یا اینطوری میشن 

باهاش موافقم 






گفته بودم میخوان برم انگشتر بخرم؟ انگشتر طلا 

اندازه انگشت حلقه ی دست چپم 

یه انگشتر درشششت و قشنگ 

انگشت دست چپ انگشت حلقه است مگه نه؟ حلقه عروس منظورمه 

میخوام انگشتر بخرم برای همون 

گور بابای مردم 

نکه خییییلی خواستگارای درست درمون می فرستن 

دیگه؟ آهان صبح رفتم یه مغازه نزدیک محل کارم و روغن آرگان و کرم ضد آفتاب گرفتم شد ۲۷۰ یا ۶۰ 

و من کارت همراهم نبود!!! یا ابالفضل! خجالت کشیدم که بیا و ببین 

گفتم منو خانم فلانی اینجا معرفی کرده گفت آهان شما از بچه های فلانجایید (محل کارم) آقا هی زنگ میزدم مامان و بابا و خونه و الحمدلله هیشکیم گوشی برنمیداشت که کارت به کارت کنم 

آخرش بابا برداشت و گفت ده دقیقه دیگه میرسم اونجا 

فروشنده هم هی می گفت برید عیبی نداره و فلان 

منم که تابلو نکرده بودم که کارتم نیست می گفتم این‌کارتم موجودیش کمه (همون کارتی که موجودیش کم بود همراهم نبود!) 

خلاصه اومدم بیرون و گفتم من که میخوام بیام ازتون شامپو کلران بخرم همونجا حساب می کنم 

برگشتم بخش 

به خانم فلانی میگم منو نمیشناسی منم از اینجا رفتم میگی من خیلی مشهورم اسممو همه بلدن

ولی واقعا یه روغن و یه کرم با تخفیف!!! ۲۵۰ تومان! فکر کن! 




ظهر رفتم سر میز نهار بشینم مامان به بابا گفت از درون پوکم 

یعنی تا منو دید گفتا 

یعنی داشت با بابا می خندید تا منو دید گفت 

منم بلند شدم اومدم بیرون 

غذای مونده ی دیروز و املت نهار امروز بود 

می دونم که مامان دغدغه ش عدس پلوهای دیروز بود که گرم شدن و اضاف نیان 

داداش بزرگه غذاشو خورد اومد بیرون گفت برو غذا هست بخور (تابلوئه که مامان بهش گفته بوده) چند دقیقه بعد هم بابا گفت 

نرفتم تا همشون خوردن و اومدن بیرون و بعد من رفتم 

فردا هم میخوام از پنج صبح با مامان برم ددر! با همسایه ها! 

به داداشم میگم تو هم میای؟ میگه با همسایه ها گفتی؟ میگم آره میگه مگه دیوونه ام؟ 

آه خدایا 

باز خدا رو شکر که دختر آخری گفته فردا نمیام 

الهی که نیاد و مامان پیله ش نکنه که بیاد 




می دونین 

از این بدتر دیگه نداریم که خواهر کوچیکه غربت بازیاش عین منه فقط فرقش اینه که شغال بازیهای لوسانه درمیاره و برا همین مامانم دوسش داره و حتی وقتایی جیغ بنفش میزنه یا خودشو هیستریک می کنه مامانم زیر چونه شو می گیره و براش عسل آبلیمو درست می کنه!!!!!

اون وقت وقتی من دعوام میشه با جمله ی اگه تو یکی زده بودی تو دهنش و دهنشو پرخون می کردی اینجوری نمیشد! (خطاب به بابام) 

سال ۸۹ بدون بابا رفتیم مسافرت 

هرررررگز یادم نمیره از راه برگشت تو مشهد داشتم حرص میخوردم که عصر باید سرکارم باشم و اون رفت حرم یا شاید بازار و من کنار بیمارستان سینا نشستم به یاوه گویی و دیوونه بازی و داداش بزرگه اونحا بود(هفده سالش بود) و وقتی مامان برگشت داداش با مشت زد تو صورتم و پخش زمین شدم و از ترس نشستم جلوی ماشین کنار مامان و تا خود خونه گریه کردم اما مامان هیچی نگفت! و من همون که کنارش نشسته بودم خودمو زیر چتر حمایتش می دیدم! در حالیکه داداشم زیر چتر حمایتش بود! 

مسافرتی که اولین سفر ما بود

مسافرتی که مامان راننده بود و من! 

اما مامان قبول نداشت که منم مسئولیتی داشتم! ۲۵ سالَم بود 

اما مامان نظرش این بود پاییز رو باید زد 

یادمه تا چنننننند روز ماسک میزدم به صورتم 




وقتی از درد رفتن حسین می گم اینها باهاشه 

داداشی که حالا فعلا توفاز خوبشه شاااااااید چون به پول من محتاجه 

و مامانی که چپ و راست هرررررررررررررررررر حرفی بخواد بشه فرت از شوهر نداشتن من و الهی از سرش باز بشم میگه 

اخلاقتو خوب کن شوهر گیرت بیاد و من تا کی باید تحمل کنم و.


می دونی علی نازنینه بهش میگم پسرم داداشم اما هیچ کاره ی منه 


رسما دیوانه شده! 

دلم براش میسوزه 

از طرفی میگم شاید باعث شه ساعت خوابم نهایتا بیاد پایین و پرخوابی هم از نظر اسلام مذمومه 

از طرفی میگم کم تو چاقی پاییز که اینم بخواد باشه و خودش عامل خطر چاقی بیشتر


دیشب از گروه خواهران دوست داشتنی(!!!!!!!!!) اومدم بیرون 

آخرین پیامی که نوشتم این بود که هیچ دوست داشتنی ای نمی بینم 

بعد یه نگاه به گروه همکارامون انداختم 

و از اون هم زدم بیرون 

چه کاریه؟ وقتی هر چی شیفت میخوای جابجا کنی کسی پیدا نمیشه؟ 

بعد بازم نگاه کردم

چهلر تا کانال بود که بود و نبودشون اونقدری دنیامو تفاوت نمیداد 

از اکانتم اومدم بیرون و تلگرام را آنینستال کردم 


اینستا هم که چند روز پیشها پاک کردم 

دنبال رنگ‌ موی گردویی بودم 

یکی دو روز پیش سیزده صفحه رو باز کردم که یکیش یوتیوب بود 

به خاطر تلگرام داشتم که هی پاک و نصب و‌.

دیشب دوباره نصب کردم 

نشستم به تماشای اون سیزده صفحه 

این رنگ گردویی چجوریه؟ به من میاد؟ نمیاد؟ یاد فندقی افتادم که اصولا تو هایلایت ترکیبشو می پرستیدم آیا اون تگی قشنگ میشه؟ بهم میاد؟ 

خلاصه که سیزده صفحه رو کامل نکرده بودم دیدنشون رو که رسیدم به اون صفحه ی یوتیوب 

یه مسئله ی یه نقطه خون هم پیش اومد که بابتش لباسهایی که دو سه ساعت قبل پوشیده بودم رو شستم! و خودمم دوباره از گردن تا نوک پا آب کشیدم! :| 

هیچی اومدم نشستم پای یوتیوب به تماشای کلیپهای نحوه رژ زدن و نکات مراقبت از مو (اون نکات رو چجوری بهشون عمل کنم وقتی اون خانمه رو نمی دونم کیه و چکاره است؟) و بعد هم کانتور صورت خیلی از این آخری خوشم اومد 

چی بگم کاش اونقدر سرمایه داشتم تا یه آرایشگاه میزدم واسه خودم 

می دونی یه مدت میرفتم شاگردی و مثلا چهار نفر دور و بری هم میداشتم که تمرین آرایش می کردم و. بعد یه آرایشگاه میزدم برا خودم 

چقدر قشنگ و رویایی بود خدایی

هی! پاییز بیا بیرون از رویا 

تو ی بیش نیستی!


هیچی دیگهههه چشمتون روز بد نبینه که ناگهان صدای ربنای گوشی بابا بلند شد و من متوجه شدم ساعت ۳ صبحه! 

خوابیدم و خدا رو شکر برای نمار مامان حدود ۴۰ یا ۵۰ دقیقه بعد خواهر کوچیکه رو بیدار کرد منم بیدار شدم 

حالا من همون دختری هستم که تمام بعدازظهر دیروز تو بخش یه سره خوابم میومده! و خانمه گفت شما خودتون مریضین انگار و من نمیام مزاحمتون بشم و هی سوال کنم (الهی قربون تو برم خانم خوب) و دیشب تو خونه هم 

و دیروز بعدازظهر هم 

حالا دیشب تا سه خوابم نبرده! 

پریشب هم که تماااااااااام بعدازظهر و شب خوابم میومد ساعت یک و نیم سیتریزین خوردم تا خوابم برده!

خلاصه که سیرکادین جان! امشبم شیفتم! و خدا کنه مثل ۵شنبه شب شلوغ نباشه که تا ساعت ۶ صبح بیدار بودم

کمرم بهتره

خیلی بهتره انصافا شکر خدا 

سرفه هام هنوز هست اونا هم کمتره اما خوب واقعا هست و خلط کنده میشه


یه پایه میخوام برم استخر 

برای کمرم 

اما خوب همون مشکلات ع ن ت ر ی ام که نه تنها باعث میشه تو دریا بهم خوش نگذره که زجر بکشم! مانع رفتنم به استخره!

هوا گرمه 

دلم چه چیزا که دوست نداره! بوژان دوچرخه سواری (عزیزم دوبار! خخخخ) آرایشگری 

دیشب وقتی رفتم دستمو بشورم و بعد شروع کردم به مسواک و بعد اون نقطه ی خونیو روی صورتم که داشت ازش آب می چکید دیدم خدا رو شکر می کنم که فقط کپ کردم و ترسیدم و اعصابم خرد نشد 

حالا فکر کن که نیم ساعت قبلش بعد از مدتهاااااااااااااا قرآن باز کرده بودم و از رو قرآن سوره ی ناس خونده بودم! همش با خودم می گفتم پاییز شاید این سوره نمیذاره که اعصابت به هم بریزه 

ولی من دوش گرفتم و تمام لباسهای تنم رو! شستم بخاطر یه نقطه خون! (و نه حتی یه قطره!! ) 


بذارین یه چیزی بگم 

وقتی میخواستیم عقد کنیم یعنی بریم محضر 

اینا نیومدن دنبالم منو ببرن آرایشگاه 

مامان منم وایستاده بود به انتظار 

و ما رومون نشد زنگ‌بزنیم بگیم نمیاین ببرینش آرایشگاه 

میشد بگیم که برای هماهنگ باشیم تماس گرفتم که به محضر به موقع برسیم و کی تشریف میارید برای اصلاح عروس؟ 

یادمه اون روز خواهرم اصلاح کرد و بدون اصلاحِ ابرو رفتم محضر 

و اون اصلاح صورت خواهرم رو صورت آکِ من یه قطره خون ایجاد کرد! 

قطره ای که با شستن، نمی رفت! 

اونقدر استرس بهم وارد شد که خدا می دونه 

دایی کوچیکه و زن داییم هم راه افتاده بودن اومده بودن خونه مون!!!!! علافها! :/ 

خلاصه که 

باز دارم غصه می خورم 

نجس و پاکی 

کل زندگی من رو به فنا برد 

ما تو ماشین داشتیم می رفتیم با مامان در حال بحث و دعوا بودم :( 

از استرس خون! نه استرس ازدواج! 

سی و سه سالمه! نه سی و سه سال و شش ماه! با موهایی با سی درصد سفید (خیلی خوش بینانه بخوام سفیدها رو کم بگم) و شکمی چاق 

و دلی بی نور امید 

و آرزوهای دراز که چون درازند بهشون نمیگم آرزو بهشون میگم رویاهایی که هرگز بهشون فکر نمی کنم! 

حتی تو فانتزیهام! مثل رویای داشتن سه بچه که اولیشون یه پسر عاقل باشه که پشت و پناه خواهرهاش باشه 


چرا اینجوری شد این پست؟ 

بیخیال 

زندگی همینه 

بهار و تابستون و پاییز و زمستون اول که رد میشه بقیه همش تکراره 

فقط تا وقتی میری مدرسه و برات هدف گذاری ثلث اول و دوم و سوم و نهایی و دیپلم و دانشگاه و ترم اول و دوم و هفتم و هشتم و. می کنن حالیت نمیشه که توی تکراری.

خدایا 

این سفر کوتاه رو زودتر و خوب به پایان برسون 

من که دیشب میخوام بخوابم با صدای پرواز ملخ می پرم و میام تو هال و می ترسم و دلم میخواد کسی بیدار باشه تا برگردم رو بهارخواب و رختخوابم رو جمع کنم بیام داخل! و وقتی داداش نصف شب میاد و میگه رو بهارخواب میخوابه منم برمی گردم همونجا می خوابم 

من چجوری میخوام شب اول قبر رو رد کنم. تا چه برسه به بقیه اش.

هی خدا 



و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 

خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 

ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 

حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 

سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 

شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 

چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره

و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 

اگه تو بخش بودم تعارف می کردم و به هممم می دادم 

اما اینجا فرق داره 

اینجا خواستم خودم واسه خودم کادو بخرم 

یه کادوی خوشگل 

به عنوان اولین روز دختری که به سرم زده کادو بخرم 

حالا نگمتون که تو خونه بین بابا و مامان سر اینکه مامان نشست به غیبت از مادرشوهرش که عید فوت کرده و بابا هم که وقت زنده بودنش اوننننن همه طرفدار بود حالا که دیگه مرده! 

من کل حواسم را دادم به گاندو و اینترنت 

خواهر کوچیکه همچنان در حال دلبری کردن از مامان

یعنی اگه الان من بچه دار بشم این قدر عقده ای بازی در میارم؟ تفاوت سنی مامان و کوچیکه ۳۵ سال هست 

تفاوت من و مامان ۲۱ سال 

حالا فکر کن کوچیکه ناخواسته بوده 

و من چهارسال خواسته خواسته و نذر و نیاز 


الان عنوانو نوشتم و بعد 

یهو گفتم مشهد 

شیفتم رو نگاه کردم احتمالا اگه موافقت بشه فردا به جای عصر میشم صبح 

رفتم تو اتاق تا آماده شم یادم اومد اطراف حرم خیابونها بسته است 

 از رول دستمال کاغذی یه نوار بلند کندم

بعد یکی ته دلم گفت ولش کن پاییز 

کله ظهر بری مشهد چکار کنی 

میخوام برم زیارت بعد اگه بشه برم دکتر متخصص سنتی 

فایده داره؟ زیارتو میگم 

چقدر افسرده ام 

چقدر زیاد افسرده و دل مرده ام 

اگه گرما زده بشم چی؟ 

ولی امروز هوا حسابی خنکتره 

چی کار کنم؟ 




گریه ام گرفته بود از حجم ناامیدی و بی هیچی بودنم 

اگه گریه کنم حتما دوباره حالم بد میشه 

حتما :(


محمد بود که گفتم باهم دعوا کرده بودیم و قهر بودیم 

که قرار بود من امروزشو برم اون جمعه صبحمو بیاد 

هیچی صبح رفتم می بینم اومده! میگه یادم رفت بهتون بگم ببخشید! 

چقدر حرص خورده باشم خوبه؟ 

جمعه صبح و شبم! 

خدایا شکرت 


رئیس جدید بابت شیفتها هیچ نگاهی نمی کنه 

خوب داره میخشو برای برنامه ی من محکم می کوبه 

دلم میخواد گریه کنم 

نشستم تو بخش 

پای اومدن به خونه رو نداشتم 

گفتم برم اون روانپزشکِ خانم که برا وسواسیم قرص داده بود 

نسشستم و نشستم و نشستم و 

کاش حداقل صبح یه نفر گفته بود میای کلاس و من چون ثبت نام نکرده بودم نرفته بودم رو می رفتم :| بعد به مسئول کلاس می گفتم اسممو بنویسه 

اونم نرفتم! 

عینک آفتابیم هم همراهم نبود که هم نتونم برم تو خیابون :/ 

خلاصه اومدم بیرون و به طرف مطبش رفتم 

باز نظرم عوض شد و گفتم ولش کن یه مشهد میرم پیش یه دکتر متخصص سنتی تا مزاجم رو درست کنه 

هوفففف 

برگشتم 

اعصابم خرده 

خرررررررد 

اون از شیفت دیروزم که مثلا درست کرده بودم برم کلیدر :\ 

اینم از امروزم که مثلا با جمعه داشتم سربه سر می کردم :| 

اونم از کل دیروز و پریروزم 

آره بیاید بگید خوشیهای کوچیک زندگیتو بولد کن 

آره اون شب خوش گذشت اما نتایجش همه سراب بود

:'(


فقط دکلره ریزش مو میده؟ آخه این موی مشکی پرکلاغی ای که  روش زده بود قهوه ای سوخته و البته تو پاچه ی من کردن به جای گردویی انصافا موهامو نمیریزونه :) 
حالا دو یا سه بار هم روغن آرگان اندازه سه چهار قطره به کل سرم زدم که بعید می دونم همچی معجزه ی درجایی بکنه چون اگه میخواست موی من آسیب ببینه قطعا با رنگ می دید درسته؟ 
خوب حالا ضرر رنگ چیه؟ راسته میگن موها رو بیشتر سفید می کنه؟ 

از رنگ موهام ناراضی نیستم خوب معلومه اونی که من نمیخوام نیست ولی حتی یه تار سفید هم نمی بینم و موهام مشکی زاغی هستند که خودش یه تنوعه آخه موهای من قهوه ایند 





+ وایتی را در نیمه شب انجام بده که مامان حکاب است تا باز نیاید به غرزدن که لازم نکرده :/ :) 
تازه نصف شب کسی بیدار نیست بوی وایتکس اذیتش کنه 
بله ساعت یک ربع به هشت از خواب بیدار شدم :) 
الان یک کمی داره چشمم سنگین میشه :) 

وااااای خدا 

این بار دعوا در کمتر از دو دقیقه از ورودم به خونه اتفاق افتاد! 

عجب خ ر ی هستی مامان 

اَح 

میگم این رنگ قشنگه؟ و گوشه لباس را از داخل پلاستیک نشون میدم 

میگه هوممم چی هست؟ 

در میارم 

یه شلوارک که مدل دامن شلواریه و تنگ نیست روشم پر از منگوله است 

میگم فقط در مورد قشنگیش الان نظر بده 

میگه اره قشنگه 

نه قشنگ نیست چیه این 

اینو نمیشه پوشید 

میگم نگران نباش مامان برای این خونه نیست و آروم میگم اینقدر عقلم میکشه این خونه جای این لباسها نیست 

میگه این پس برای کیه؟ 

اگه برای مادر علی هست (که امروز تولدشه) که بازم درست نیست

!!!!!!

دلیل خنده دارشو ببین: 

این چیزا لاتیه! 

لاتی؟ میگم مامان مردم فلان و فلان می پوشن 

میگه اونا لاتن! 

میگم تو خونه خودشون برا خودشون 

میگه اون زن و شوهرا لاتن! 

میگم اتفاقا زن برای شوهر باید لات باشه شوهر هم برای زن 

(مامان شکر خوردم لباسه رو نشونت دادم) 

تو برای چی دنبال لباسهای لاتی هستی؟ اون که شوهرش برلش لباس آستین بلند می خره (احتمالا اون لباس با سر شونه ه رو میگه که باید دهنم رو الان واسه مامانم کج کنم اگه اون لباس رو بگه) 

میگم من واسه خواهرم خریدم نه واسه شوهرخواهرم 

نه اونم باید بپسنده

میگم اون دوست داشت به درک نداشت هم به اترک 

مگه من ضامن دوست داشتن اونم باید باشم؟ :|||| 

میگه تو فقط بلدی بری پول تو چاه بریزی 

میگم مامان برای چی اعصاب منو خرد می کنی که تهشم بگی پاییز بی ادبه 

میگه تو حق نداری فرهنگ بی حیایی رو بیاری تو دخترای من! 

گفتم نگاه تو خودت خوشت نیومده اینا رو میگی 

منم ۳۴ ساله دارم باهات زندگی می کنم

تمام 

و اومدم تو اتاق 

گرسنمه چون صبحونه یه تیکه تافتون مونده ی خشک شده رو میز آبدارخونه بود خوردم و پیاده رفتم و پیاده برگشتم 

حالا فکر کن میگم مامان از صبح رفتم خیابون زحمت کشیدم اینو خریدم میگه تو بیخود کردی رفتی عللی تللی از صبح

:| 

خوب حالا خوبه به محضی وارد خونه شدم گفتم که مسجد جامع بودم و نمازمو اونجا خوندم :\ 

آره مامان خیابون نباید برم تا وقتی با هم بریم تو بگی پایز خرید بلد نیست خیابون رفتن بلد نیست هروقت یاد گرفت و شوهر کرد با شوهرش بره! (از آخرین افاضات مامان که سر خریدن دستمال توالت فرمودن!!!!) 

گفتم من که می دونم الان ناراحتی از اینکه چرا با شما م نکردم و اجازه نگرفتم همه ی اینا رو میگی که آره پاییز بده و حالیش نمیشه و من خوبم 




حتی بابا گفت که عکسشو برای خواهرش فرستاده و از اون تایید گرفته بازم مامان کوتاه نیومد :/ 

(البته من نمی دونم و نمیدونستم که شوهرش چه اخلاقی داره برامم مهم نیست ولی خواهرم خیییییلی با هیجان گفت وای چقدر قشنگن) 


خوب باید دید وقتی اذان رو گفتن میتونم نماز بخونم؟ اون وقت این پست یه پست معرکه خواهد شد چون برنامه مسجد اومدن نداشتم که بماند اصلا نفهمیدم دارم سمت مسجد جامع میام 

به نظرتون چرا یک عالمه آدم و حتی پیرمردها دستشون جوراب مردونه گرفتن و می فروشن؟ 

خواستم از اون پیرمرده وقتی از پاساژ اومدم بیرون یه جفت بخرم که نفهمبدم چیشد از این وری اومدم و الان نیم ساعت بیشتره تو مسجدم و با خودم گفتم وقتی تا اینجا اومدی باید برای نماز وایستی (تو رو خدا هر کی این پست رو میخونه دعا کنه بتونم نماز بخونم اول وقت و اصلا با جماعت حتی! )


امروز تولد خواهرمه یه لباس واسش خریدم برا کادو 

تازه عکسشو واسه خودش فرستادم که آره نظر بده و سلیقه بده و 

حالا بعد بفهمه واسه خودش خریدم :) 


دیشب یه آقای همسن من مرده 

در عرض مدت کوتاهی مریضی گرفته و دیشبم در عرض دو سه ساعت از ورودش مرد 

من از دور دیدمش

میگفتن ۳۱ ساله اما امروز دیدم نوشته متولد فروردین ۶۴ 

خدا بیامرزتش 

تف به ریا ریروز رفتیم سرخاکها و من فقط بالاسر یادبود قبر عمومحمدتقی نشستم و اخلاص خوندم و یک یس هم برای اون و مشترکا پدربزرگم خوندم و جای دیگه هم نرفتم (تف به ریا) نوشتم واسه اینکه دیروز با خودم می گفتم تو برای ایشون که بی وارثه بخون خدا رو چه دیدی شاید یکی هم پیدا شد واسه تو بخونه 

دیشبم بالاسر همه مریضه هی گفت فلانم و بیسارم و فشارشو بگیرید نره بالا و آقا من هررررررررررچی میگفتم با نیم لیتر نرمال نمیره بالا خرجشون نرفت تو اون بدو بدوی شلوغی آخرش رفتم گرفتم و داشتم می گرفتم گفتم حاج خانم من میدونم و تو اگه فشارت هیچیش نباشه 

دوازده ای که بود مونده بود! گفتم ۵۰ تا صلوات برای عموی بزرگم میفرستی 

کلی تشکر کرد و گفت چشم 

بعدا گفت فرستاده :))))



 


یک عالمه لباس تو کمدند که 

که جایی برای پوشیدن ندارن :( 

امشب بعد آلبالو چیدن رفتم دوش گرفتم(کل حمام و روشویی و سطل فرنگی و سرحموم و. را هم هزار بار دوش گرفتوندم :/) 

بعد اومدم یه لباس خوشگل آبی و (سفید؟) آستر دار حریر پوشیدم 

اول خوب بود اما کم کم که خنکی تتم از بین رفت گرم شد 

و گرم شد 

و رفتم سرویس! و شررررررشر عرق ریختم! 

و خوب 

عوضش کردم و یه لباس نخی ساده پوشیدم 

آره یه لباس نخی ساده 


اکثر لباس نخی هام از همین زشتها هستن 

فقط اینی که الان پوشیدمو یه دو سال پیش از راهنمایی خریدم نزدیک سی تومن 

یه بلوز آستین کوتاه بدون نقش و نگار و مدل 

هه 

الانم روش یک سوراخ افتاده




میگه تو زندگی بلد نیستی 

میگم آره 

تا وقتی عصبی بازی و فراموش کاری و وسواسیم کل زندگیمو گرفتن من چه چیز دیگه ای میخوام یاد بگیرم؟ 

هیچی 





پ.ن: قضا شد 

دیشبم تو محل کار قضا شد 

امروز ظهر و عصر را هم نخوندم 

می دونی من ارتباط با خدا هم بلد نیستم 

ربنا لاتزغ چیه دو سه تا نماز خوندم؟ مگه من اذ هدیتنا شدم؟ 


سیزده سالَم بود که روکش صندلی (همون جایی که میشینی روش همون تیکه چرمی) ای که رفته بودم روش وایستاده بودم به علت اینکه داداش بزرگه ی پنج ساله! پیچاشو از زیر شل کرده بود (باور کنید سرعت نوشتنم از علامت تعجب به اینور کند شد چطور یه بچه ی پنج ساله اون پیچ ها رو شل کرده بود؟) اگه گفتید کجای جمله بودم؟

بذار آسونترش کنم تصور کنید از همون صندلی های دو تیکه چرم داشتِ قدیم، که مدرسه ها صندلی معلم ها بود

از اونها یه دونه تو آشپزخونه کنار آبگرمکن بود

رفتم بالاش 

روبرو رو نگاه کردم(بالای کابینت‌ها) سمت راست رو نگاه کردم (روی یخچال) چرخیدم به چپ تا بالای آبگرمکنی که دقیقا کنارش بودم رو نگاه کنم اون زیرپاییم در رفت و.


.

.

.



.





.





مامان اون موقع سی و چهار ساله بود 

و داداش کوچیک رو حامله بود 

گفت که اون روکش رو پسر باز کرده بوده و مامان همینجوری گذاشدتش سرجاش 

مامان پای دار قالی بود 

آره مامانم سالهای سال قالی می بافت 

و طفلک خجالت می کشید کسی بفهمه 

مامان داداشمو چهار ماهه حامله بود و ما سه خواهران خنگ مخصوصا خنننننگ الاعظم خودم نمی دونستیم! 


بقیه ش عین یه رویاست 

یه رویا که من خوب یادمه 

اما الان با خودم میگم یه زن جوون سی و چهار ساله ی حامله با چننننند تا بچه ی قد و نیم قد.


چقدر مامانم زجر کشید انصافا.

چقدر ممکنه ترس بهش وارد شده باشه؟ 

مادربزرگ خدابیامرز مدتها بعد می گفت که بابات رفت حموم و دوش رو باز کرد و صدای گریه شو شنیدم 


خواهرام زیر دست اون مادربزرگ غرغرو 

مامانم تو شهر غریب مشهد بالاسر من 

با هزار استرس 

که شب اول تو شهر خودمون گفته بودن باید کلیه شو برداشت 


مشهد استاد یارمحمدی وقتی برای دانشجوهاش منو تعریف می کرد از کلمه ی میگن میله ی صندلی خورده تو شکمش استفاده کرد و اونجا بود که فهمیدم باورشون نشده 

تشک از زیر پام درررفت 

و من افتادم 

و یادمه که میله افقی صندلیو دیدم و گفتم خوبه کنارش میفتم 

اما کنارم افتاد روی صندلی! :/ 

تخت ۲۲ 

بیست روز و بیست و یک شب.

یادمه وقتی مادربزرگ مادری اومد بیمارستان (جفت خاله ها زایمان کرده بودن و مثل اینکه مادربزرگ تهران بالا سر یکیشون بود) وقتی بود که خیلی خوب بودم و راه می رفتم و سرحال بودم و مامان گفت پاییز من برم خونه فقط یه روز دیگه از قالی مونده 

الهی 

مامانم خیلی منظم و مقیده 

برعکس من 

خیلی برنامه ریزی کاریش براش مهم بود 

با همون شکم چهارماهه برگشت خونه نه برای استراحت 

برای اتمام قالی! 

الان که فکر می کنم مگه مادربزرگ من چند روز تو تهران موند که اون هنه دیر اومد سراغ دختر بزرگش که با اون شکم تک و تنها!!! مریض داری می کرد؟ 

هیچچچچچ کس در تمام اون شبها و روزها کمک دست مامان نشد نه زن دایی ای 

نه زن عمویی 

و نه عمه ای 

هیچکسی 



وقتی خوب شدم و برگشتم فقط یه چیز واضحا در من موند اونم ترس از ارتفاع بود 

دختر خیره ای که لبه پرتگاه کوه ها می رفت حالا شدیدا از ارتفاع می ترسید 

لوستر رو نمی تونستم تمیز کنم چون بالای نردبون یا چهارپایه که میرفتم می خواستم قبض روح شم 

.

.

.

.

.

.

چند روز پیش ها 

رفتم و از این درخت آلبالویی که سااااالهاست بابا کاشته آلبالو چیدم 

چند روز بعد چهار پایه گذاشتم و دو تا پله رفتم بالا 

امروز پامو رو پله ی آخرش گذاشتم (نه اون بالای بالاش که سطحش حساب میشه) و لرزش بدنم و تررررررررس همه وجودمو گرفت 

من دختریم که روی پل عابر پیاده اگه تنها باشم پاهام شروع می کنه به لرزیدن و هرآن فکر می کنم الان زیر پام باز میشه و پرت میشم پایین :| 

یادم اومد دکتره گفته بود همون بالای پل ده دقیقه وایمیستی 

منم رو پله آخر پاهامو طوری به ضلعهای دیگه گذاشتم که زیر سطح پام مثلث درست بشه

وقتی سرمو بالا آودم و صاف وایستادم من بالای شاخه ی بزرگ کناری بودم! من بالای شاخه بودم!

الکی آلبالو نمی چینم 

کااااملا دستچین می کنم :) 

باید قشششششنگ پرآب و رسیده باشن 

با همین چشم های حساسم خخخخخ هی سرمو از لای شاخ و برگها رد می کردم 

نشون به این نشون که چشم چپم عین لبو قرمز شد! 

یه پامو گذاشتم رو سطح 

مامانو صدا زدم 

آخه چهارپایه یه پایه اش لق میزنه و از خدا که پنهون نیست بتمن که نیستم کلی مرد و زن دیدم که دقیقا با شرح حال از رو چهارپایه افتادیم دست و پاشون شکسته 

مامان نیومد چهارپایه رو بگیره تا اون پام رو هم بذارم بالا 

نظرشم این بود که با نردبون راحت تره (نردبوم؟ ) 

خلاصه 

به قول مامانم همون اندازه ای بچینین که میخورین ما همیقذر چیدیم و اومدیم پایین آخه دیشبم چیده بودم و هنوز مونده بود و آلبالو اعلا های در دسترس خودم رو به نظرم تموم کردم :) 

آلبالو میوه ی مورد علاقه ی کودکی های منه 

بالای درخت که بودم نفهمیدم عطر آلبالو عطر شاخ و برگشه یا عطر میوه اش 




مامان چایی درست کرد 

بدون قند زدم تو رگ 

واااااقعا عاشق مزه اش شدم چای دونه درشتش 

حالا برف دونه گفتن دونه درشت خوشمزه تر و دونه ریز خوش رنگ تره 

گرچه اینم رنگش واقعا خوب و عین چایی معمولی بود

بلعوندن نموند که از چایی عکس بگیرم 

بفرمایید آلبالو




صبح که بیدار شدم

رفتم تو سرویس داخل ساختمون 

از وقتی که کمردرد شدم رو صندلی فرنگی میشینم که این بالاست 

نشستم و بعد

سرم رفت عقب و تکیه دیوار دادم 

بعد انگار خوابم برد 

بیدار شدم و با خودم گفتم اینجا که جای خواب نیست 

چه گرمه 

بین سرویس و رختکن حمام (روشویی) یه پرده است و در بازه 

چه گرمه 

دیشبم اومدم اینجا گرم بود 

کاش میرفتم سرویس پایین 

عرق کردم

یعنی در جا عرق کردم 

پرده رو جمع می کنم و می ندازم تو روشویی که به حساب خودم هوا جابجا بشه 


چشمامو باز می کنم 

باز که سرمو تکیه دادم 

پس این چیه جلوم؟ چرا بنفشِ؟ 

دستم! دستم بین زانوهامه؟ چرا؟ میخوای نجس کاری راه بیفته؟ 

این بنفشِ. سفید و بنفش. اِ. اینکه سبد لباسهاست! چی شده؟ چرا نمیتوتم ت بخورم؟ من الان سرم رو زمینه؟ رو زمین؟ تو روشویی؟ 

ماماااااان 

مامااااااااان 

مامان تو رو خدا بیا اینجا 

ماماااااااان 

در رو باز می کنه 

آره من رو زمینم 

اما هیچ جام درد نمی کنه 

به مامان میگم مامان من الان رو زمینم آره؟ 

faint 

غش کردن 

اصلا یادم نمیاد که کی تصمیم گرفتم از سرویس بزنم بیرون 

آیا وقتی وقتی به حد اعلای گرما رسیدم و هوشیاریم در آستانه ی اختلال بوده مغزم تونسته چنین دستوری بده و من وسواسیو از اونجا بکشه بیرون؟ 

مغزم پوکیده 

فقط میتونم بگم مامان یه دونه شکلات بیار 

هرچی مامان میگه بلند شو میگم نمی تونم 

سعی می کنم با فشار دستام به زمین خودمو بلند کنم اما نمی تونم دوباره سرمو میذارم رو زمین گریه م می گیره 

فقط دلم میخواد بخوابم 

سرم خیسه صورتم خیسه 

لباسم همون نخی دیشبی خیسه 

خیس یعنی کاملا خیس 

چقدر آب از دست دادم؟ 

مامان میگه اینجا نخواب برو تو حموم بخواب خودتو جمع کن اینجا خوب نیست 

با نهایت توانم فقط خودمو از زمین می کنم و چهاردست و پا میرم تو حموم و دراز می کشم 

مامان بریم دکتر 

باشه میریم 

ته ذهنم فکر می کنم چطور بریم؟ 

مامان میاد تو 

دوباره حالم به هم میخوره و دوباره بالا میارم اینبار همون یه دونه شکلات رو 

دلم میخواد دوش آب روم باز بشه 

مامان لباسامو ازم می گیره و دوش رو باز می کنه 

میگم بریز رو سرم.

تماس آب با سرم همون ضرب المثل واقعی انگار یه کاسه آب سرد ریختن رو سرش میشه

و آب مایه حیاته 

سرمو زیر دوش سرد میشورم و حرارت میره

بلند میشم دوش می گیرم 

و میام تو هال و چهل و پنج دقیقه مثل یه جنازه میفتم 

مامان تو حموم یه دمنوش با نبات میاره اما از شدت گرما نمیخورم هرچند مامان میگه گرم نیست اما دلن برنمیداره 

شربت عسل 

شربت بیدمشک و گلاب 

چای 

تخم مرغ آب‌پز

و گوشت کوبیده 

و هنوز حالم طبیعی نشده 


پسره همکارم دیشب پیام داده بود فردا عصرتو بیام ۵شنبه صبح بشی 

و من باخودم گفته بودم صبح شب؟

زنگ زدم و قبول کردم 

از ساعت ۱۱ مثلا از اون فاز دراومدم 

هنوز دارم فکر می کنم پس چرا هیچ جای بدنم درد نمی کنه؟ این چجور افتادنی بوده؟ فقط یه خراش روی زانوی چپم هست تا این فرضیه رو که من خودم دراز کشیدم رو رد کنه 


کلی از مامان معذرت‌خواهی می کنم 

تشکم رو بهارخواب بود و فرش پهن بود 

و لباسامو مامان آب کشید 

و کل روشویی و توالت! :| 

حالا خدا کنه حالم خوب بشه

 کاش موز بود موز میخوردم 

بدنم ضعف عضلات داره


یه ریدمان فجیع کردم 

طرفم برگشته چنان بارم کرده که نمیتونم به خودم اجازه بدم برم عذرخواهی 

از روانی و سایکوز تا حق داشتن بچه ها هرچی در موردت می گفتن تا برو خودتو نشون یه دکتر بده تا. 

اون چیزی که من بهش بستمم یه چیز درشتی بود 

خاک بر سر من که هر حرفی رو باور می کنم 

خاک بر سر من که از قوه عقل خودم استفاده نمی کنم 

مسئله اینه کسی که حرفهای پشت سر منو از بچه ها شنیده نمیره پشت سرم حرف بزنه؟ چرا 

صد و پنجاه درصد 

کاش دیروز که زنگ زد و گفت من یه گوهی خوردم گوشیو قطع نمی کردم 

الان نمی دونم چکار کنم :/

گفت فقط مواظب باش مثل اون بار که مجبور شدی از گروه تلگرامی بری بیرون نشه

 :( 


مُهری دیگر بر انننننبوه مرخصی هایی که گرفتم تا یک کاری انجام بدم و ندادم! 

امروز و فردا رو مرخصی گرفته بودم تا بریم مشهد! 

فردا رو که یه رفیق ازم خواست و گفت من شب میام تو دو تا عصر برو منم دیدم میشه امروز رفت مشهد قبول کردم 

امروز هم که از اول صبح جنگ اعصاب با مامان داشتم و خودم اومدم تو اتاق و با خودم گفتم امام رضا نمیام مشهد ولمون کن بذار اعصابمون راحت باشه 

مامان هم به همین نتیجه رسیده بود اومد تو گفت نمیریم مشهد 


صبح بیدار میشم و اولین کار سرمو میشورم! :| دیروز غروب دوش گرفتم! :| آب بدنم خیلی زیاده که دیاریا هم میشم! :| 

اعصابم خرده از این هوا و از این بدن چس 


این ساعت کی کامل از کار میفته؟ 



- مرخصی هر ماهی رو هفته ی آخر ماه قبلش درخواست می کنن! 


و یه دستگاه سونوگرافی اینجاست 

که خوبه 

فست نه هااا

و یه آقای ۱۷ ساله اینجاست 

که خدا می دونی دیشب نصف شب چجور گاز داده که واژگون شده و خورده به حفاظ های بلوار 

و الان نگاش می کنی قیافه ش قابل تشخیص نیست بس که ورم داره جفت پاهاش ران هاش آسیب دیده و دستش و فکش :/ 

این دستگاه اینجاست و این آقا تا واحد سونوگرافی جابجا نشد! 

و این چیزها ذوق داره :) 

و این ها پولهای مملکته که تو جای درستش خرج شده! 


پرهیز: بادمجان گوجه عدس سیب زمینی گوشت گوساله تندی شوری ترشی تلخی قارچ فلفل دلمه ای 

 

 

قبل حجامت: دوازده ساعت قبلش لبنیات و کرفس خورده نشه(تا دوازده ساعت بعد) تخم مرغ هم اکیدا از ۲۴ ساعت قبل خورده نشه تا دوازده ساعت بعد 

شام بادمجون گوجه است 

ماست موسیر خریدم دارم می خورم 

مامان یه سیب کوچیک آورد گذاشت برام (دستش درد نکنه میگه طب اسلامی گفته برای وسواس خوبه) 

فردا صبحم 

گفتم غروب برم حجامت 

آخه یکشنبه شب که دکتر بودم گفت الان برو حجامت از اون روز مونده! و من کوره آتیش میشم یهو :| جوری که دیشب سرکار به آقایون می گفتم میرم دوش آب سرد می گیرم و پوستم داغ! دااااغ! یکیشون برگشت به اون یکی گفت موتورش داغ کرده گفتم آره موتورم داغ کرده :| :/ 

 

خلاصه که موندم الان چی بخورم خوب 

نگین کره مربا که فردا میخوام برم سرکار و ضعف می کنم آخه کره و عسل و مربا کلا کم می خورم دلمو می زنه 

حلوا ارده هم الان ندارم (مگه فردا برم ازم سرکار از سوپری ِ روبرو بخرم ) 

گزینه ی دیگه ای ندارین؟ 


یعنی ممکنه یه شوهری گیرم بیاد که بگه پاییز دیگه مجبور نیستی بری سرکار 

بشین خونه و از این به بعد خانمی کن 

هوای خونه رو داشته باش مواظب بچه هامون باش کار بیرون هم با من؟ 

میشه یعنی؟ enlightenedangel

 

 

 

 

 

 

بعد نوشت 

حتما میشه 

تو برو از تو گوه وسواس اگه تونستی خودتو دربیاری بعد زر بزن sadcrying


مش یخی 

موهامم که رنگ مشکی کردم 

میشه؟ 

دکلره زیاد میخواد؟ 

قشنگ میشه؟ 

من سبزه ام خوب میشه؟ 

مش کم بذارم یا زیاد؟ 

بگم اصصصصلا نزدیک ریشه ها نبره که از زیر مقنعه دیده نشه یا نه زشت میشه اگه از ریشه خیلی دورباشه؟ 

لازمه بگم موهام مردونه است؟ 

معلوم نیست بتونم برم چون اول باید شیفتم درست بشه 


آرزو داشتم معلم زبان شم که وسواس اونم تو سال کنکور و اون انتخاب رشته ی داغون آرزوم را سوزوند 

رویای نوجوونیم این بود که جایی که هستم همه منو میشناسن و محبوب و مشهورم 

اما وارونه شد همه منو میشناسن اما نه به محبوب بودن :| و من هم کسیو نمیشناسم 

 

 

 

 

 

هدف ندارم 

۳۴ سال بی هدف 

۳۴ سال بی ثمر 

امسال نیز خواهد گذشت 

فقط تا کی؟ 

نمی دونم 


خدا با خودتم 

با خود خود خودت 

۳۶ ساله امروز افتاده مرده 

درسته؟ 

منم دارم ۳۴ ساله میشم 

اون حاجی بوده 

حتتتتمی که زن و بچه هم داشته 

من حاجی نیستم هیچی نیستم زن و بچه هم ندارم 

من بمیرم فقط یه جا خالی میشه یه بیکار بیاد سر کار 

یعنی نفع هم داره مردنم 

من زنده بمونم جز مایه خنده و شوخی پسرها چی ام؟ جز اینکه پسره امروز میگه میخوام ازدواج کنم و من ته دلم میگم خوشششششششششش به حالت که می تونی تصمیم بگیری 

نه مثل من که امشب رفتم دم طلافروشی ها انگشتر قیمت کردم 

می دونی چرا؟ 

چون انگشتر از همه ی طلاها قشنگتره 

چون عشقه خیلی خوشگله 

و نماد عشقه 

نماد عشق 

قلبم می سوزه وقتی فکر می کنم می خوام انگشتر بخرم تا دیگه کسیو برام نفرستن 

قلبم میسوزه که می بینم برای ازدواج کردن کاری نمی تونم بکنم 

قلبم میسوزه وقتی می بینم نمی تونم برم بگم من تصمیم دارم ازدواج کنم 

قلبم میسوزه وقتی. 

وقتی هلناز میگه حسین یک پدره 

اما من ۲۳ سال از عمرم رو تو این خونه گذروندم و هیچی به دست نیاوردم 

هیچ دستاوردی که بگم اینو خودم خواستم و اینو تمایل داشتم و اینو میخوام و بهش رسیدم 

معلمی پر 

زبان پر 

ازدواج هم پر 

حالا حتی خجالت می کشم بگم من سه یا ۴ تا بچه دوست دارم 

چون شوهری ندارم 

اولش باید بگم من همیشه با خودم میگم اگه یه روزی ازدواج کردم سه یا ۴ بچه.

و ته دلم میگم مخاطب با خودش میگه این الان مغزش گوزیده 




خدایا از آش بدم میاد از آش خورده و دهن سوخته بیشتر بدم میاد 

‌و منو اینجوری کردی 

جایی هم نداریم شکایت کنیم 

شکایتمو به کجا ببرم؟ 

تو که رسیدگی نمی کنی به وضعم! به شکایتم چی؟ به اونم رسیدگی نمی کنی درسته؟ 

به مرگ چی؟ 

مرگ 

مرگمو می خوام خدا 

مرگمو 




آه قلبم امشب رفتم مسجد جامع! و واعدنا خوندم! 

آره و واعدنا 

اره همون وعده است 

فقط واعدنا ی من واعدنای سر خرمنه :( 

متاسفم برای خودم 

کاش منو می فهمیدی خدا 

کاش می فهمیدی چقدر نیاز دارم 


رفتم کلاس نقاشی 

بعدش گفتم خوووووب حالا چی کار کنیم؟ 

رفتم سمت طلافروشی ها

قیمت طلا هر گرم ۴۰۸۶۰۰ تومان 

کارت پولدارم (همون که دست مامانه!) همراهم نبود 

وگرنه احتمالا می خریدم :) 

این قیمت طلا الآن بالاست یا نه؟ (همکارام یه هفته پیش بود فکر کنم گفتن طلا باز رفته بالا) 

ها راستی قائدگی؟ نه واقعا می خوام بدونم! قائدگی؟ :| بعد تو تایپ کردی چاپ رنگی گرفتی اونی که اومده پشت شیشه مغازه ش چسبونده هم نفهمید غلطه؟ ظهر هم تو اخبارنوشته بیمارستان صد و شصت تخته خوابی در پاوه :| 

بعد رفتم مسجد 

اونجا هم یه جانماز خریدم که صرفا چون سفید و مثل عروسها بود خریدم :( پنج تومان 

به جان خودم مامان ببینه بگه این نماز نمیخونه جانماز می خره! (خودمم همینو به خودم گفتم :| الان دیشب فقط چون حوصله و اعصاب نداشتم نخوندم!) 

به این کار میگن دیوانگی! 

به آرگان زدن در دو روز پشت سر هم هم میگن خریت! به شدت گرما زده ام کرد 

الان سرمو گرفتم زیر شیر حیاط و اساسی با آب سرد شستم 

هوف 

نزدیک بود حالم بد شه هاااا (تو کلاس هم مقنعه رو انداخته بودم بالای سرم و دومه های مانتو رو باز کرده بودم و خودمو باد می زدم و حتی با آب شیشه ام یک کم آب به صورتم زدم :| ) هوا خیلی اونجوری نیست انصافا من کله ام با آرگان بسته شده بود :/ )


بخوام برم بوژان تنها م، یه همکار دعوت کرده برای بدرقه ی خودش 

خونه ش رفتم هفته ی پیش با مامان. امروز برای اهالی بوژان (که خودش اصالتش از اونجاست) گرفته 

دیروز همکارم گفت میام 

امروز صبح زنگ زده که نمیام 

پس من تنهام 

دقیقا همون ساعت هم زمان کلاس نقاشی بیخودمه 


فردا آفم 

برم مشهد؟ اعصابشو ندارم 

هوا گرمه 

روز فرده 

ولی برای چشمم باید برم 

تنهام بازم 

امان از تو مامان 


من وحشی ام نه حسین

من فحش میدم و فحش میخورم نه حسین 

صدای وق وق منه که از خونه میره بیرون نه حسین

لعن و نفرین ننه ی منه که به دخترش می خوره نه لعن و نفرین ننه ی حسین به اون. 

من عرضه نداشتم همسر پیدا کنم و نه حسین! 









اتفاقا تو جواب یکی از کامنتها نوشتم که قبل طلاق فقط منفی هاشو می دیدم (خریت!) و بعد اینکه اون گفت نمیخوامت خوبیهاش اومد جلو چشمم 

و کدوم خوبی ای از این بالاتر که اون می تونست منو از این خونه ی لعنتی ببره بیرون با عزت 

دفترچه راهنمای بچه ام رو تا حالا نخونده بودم 

ضبط ماشین رو که بگردم هِچ! 

حالا یه مقدار خوندمش 

فکر کنم اولین فرصتی که پیدا کنم باید ببرمش نگاهش بندازن 

 

دارم سعی می کنم اجازه ندم علیرضا بیاد 

البته که وقتی می نویسم برعکس میشه 

ولی خوب بذار حداقل بنویسم که به سرم زد 

 

 

خسی در میقات یک قرن بود از یک ردیف بالای کتابخونه گذاشته بودم تو ردیف شخصی خودم 

برداشتمش گرچه هنوز شروع نکردمش 

 


سوئیچم نیست 

بابا هم صبح گشت پیداش نکرد 

نمی دونم چند روز شده اما نماز نمی خونم اعصاب ندارم می دونم نماز گاهی اعصابم رو آروم کرده اما دلم نمی خواد بخونم این همه الکی بودن و چرت بودن دیوونه ام می کنه حس اینکه خدا بهم بی اهمیته لحظه ای ولم نمی کنه 

حس اینکه خدا دست از سرم برداشته و تمام چیزهایی که سرم اومده از وسواس، بعد انصراف ندادنم تااااااقبول نشدنم تو مشهد و اینکه اون موقع گفتم شاید صلاح نبوده و الان میگم صلاح نبوده واقعا؟ زهرا رفت مشهد و نهایتا عروس شد 

 

حالا فردا عرفه است 

سوئیچم نیست 

تنها درخواست مرخصی این ماهم فرداست که شبکار گذاشت 

امروز بهش گفتم فردام چیه؟ گفت درسته دیگه آفی

حسش نیست می فهمی؟ ننه ی سگم میخواد کوچیکه رو برداره و برن مشهد برای عرفه 

همون زنیکه ای که هرسال که حرف مشهد رو میزدم می گفت نهههه همینجا خوبه آدم دعاش رو بخونه چه فرقی می کنه و تو در و دیوار حرم رو می خوای.

تازه داشت از کوچیکه می پرسید که بعدش برگردیم یا بریم خونه خاله؟ هه چقققدر مشخصه که ش سوخته هفته ی پیش رفتم مشهد رفتم اونجا و شب هم موندم آخه اون اصصصصصصصصلا دلش نمیخواد که خونه اونها بره و همیشه اگررررررر مجبور شه میره که خوب این از همه بدتره چون فکر کن مثلا ته شب و بدموقع و اینا به سرش میزنه بره خونه ی خواهرش که ناراحتی هم پیش آورده بود که کاش غیر اجبار هم خونه ما بیاید مثل نهار و شام و اینا 

و اینم بهش برخورده بود به منم برخورده بود البته 

اما حالا قبل از رفتن وقتی داره برنامه ریزی می کته اونم شخصیتی که برنامه نریختن تو رگ و خونشه فقط یه معنی داره: ش سوخته 

فردا یکشنبه است و مسئول کوهنوردی یه گروه موجه داره اینو همکارم گفت 

گفت که خانمشو فقط با اون گروه می فرسته 

وقتی فردا آف هستم خیلی بهم چشمک می زنه که زنگ بزنم 

اما می دونی 

خموده ام 

بی نهایت خموده ام 

کوچیکه الان تو مسیر دوچرخه سواریه همون مسیری که من اومدم تو خونه و گفتم دوچرخه اجاره میدن 

 

 

دلم گرفته 

منضج سودا یا کشکه یا تشخیص دکتره اشتباه بوده یا تیرهای مامان تیرهای خوشه ایند و منضج پنزج نمی تونه متعادلشون کنه 

دو روزه زیر بار غمم و فقط دلم پره 

پر و سنگین 

دیروز که گریه هم کردم 

امروز اما بغضم نترکید 

 

خدا 

هستی؟ 

خدایی می پرسم.

 


متن طولانیه می تونید اون متن زیرخط کشیده شده رو بخونید

قبل حجامت نهارم نون خالی بود 

بعد حجامت شامم نون خالی بود 

چرا؟ چون پرهیز غذایی داشتم 

دیروز نهار ماکارونی بود که توش گوشت و سیب زمینی داشت 

دیشب شام هم هرچی به یخچال نگاه کردم چیزی پیدا نکردم 

پنیر

ماست 

کره 

اشکنه گوجه 

بادمجون گوجه 

فقط مربا و عسل بود که دلم ورنمی داشت 

همون اول که اومده بودم یه قاشق عسل و سیاهدانه رو با آب قاطی کرده بودم خورده بودم 

چقدر بدبختم نه؟ 

به خواهرم که گفتم گفت من گفتم یه چی مقوی بخور 

گفتم خوب چی؟ 

گفت جگر 

 

 

 

هه 

گفتم کاش تو خیابون بودیم حواسم می بود 

گفت به پسر اول بگو بره بخره 

گفتم سه بار که میره می خره :(

هعی.

گفت آره ازش بخواه 

ته دلم گفتم ول کن باو مغز خر نخوردم خودمو گوچیک کنم 

می دکنید اون صبح تا شب پای سیستم و ایناست و الانم که داره رایگان واسه انتخاب رشته کنکوریها فعالیت می کنه و الان بهش بگو فلان کار رو بکن کلی توجیه و دلیل میاره که حالت تهوع بگیری 

ولش کن 

از اینا چقدر که به من خیر رسیده 

 

از دیشب 

جز نفرت فراوان 

جز بغض و کینه 

الان تو قلبم چیزی نیست 

ای کاش حرف خواهرم رو گوش داده بودم و رفته بودم خونه شون 

حداقل خواهرم هوامو داشت 

نکه با اون کوچیکه عن که همش می گفت ما هفت رفتیم قرار بوده هشت برگردیم 

آماده نبود یه چادر سرش کرده بود م اومدخ بود خیابون عنیی 

منم بودم که رم حجامت 

به خواهرم گفتم کارم تموم شد زنگ میزنم بیاین 

آخه میخواست علی رو ببره پارک 

هی می گفت تعارف نکن میام ها می گفتم نه برای بعدش بیا 

و خوب اولی که رفتم داخل اتاق حجامت یهو عرق کردم که خانمه هم متوجه شد! :| 

اون وقت این دختر کوچیکه فقط معطل بود بهش بگن بیا بریم پارک که با یه چادر سیاه بلند شه 

و فکر کن که میرن خونه مادرجان برای دعا 

و اون می خواسته بره

نکرده با خودش بگه ممکنه حجامت دیر و زود بشه 

بذار من کامل آماده شم یا اینا که عجله دارن م بسوزه نرم پارک 

نه نکرد 

اما تا جایی اومدیم هی گفت قرار بوده هشت برگردیم 

که آخرش تو خونه جوابشو دادم و صدای زر نزن و کسی با تو حرف نزد و ایناشو شنیدم 

و فحش های دری وریش رو 

آره ننه! خوشحال باش خوشحال باش 

تمام عمر منو تخریب کردی 

تمام عمر 

و من خودم مقابله به مثل باهات کردم 

گرچه تو زورت خیلی بیشتره 

اما چرا از من ناراحت میشی؟ وقتی از خداته که بقیه با من چپ باشن؟ یا لج کنن؟ ها؟ 

من باید دو و سه جواب بدم 

 

 

 

کاش دیشب می رفتم خونه خواهزم 

چون شوهرش بود نرفتم 

کار ندارم با شوهرش الان حرف نمیزنم اما 

کلا به این نتیجه رسیدم که اشتباهه وقتی شوهراشون هستن برم خونه شون 

خواهرم گفت تو اتاق خوابه اما گفتم ممکنه بیدارشه و نرفتم 

 

کاش می رفتم 

یه لیوان آب که می داد به دستم 

گفت تو خونه تنها هستی گفتم عیب نداره 

 

اومدم خونه عسل رو خوردم 

جوها رو که گذاشته بودم بجوشن صاف کردم 

ننه اومد 

ننه ی پاچه گیر لعنتیم 

گفتمش نمدونم چی بخورم 

قبل اینکه بیاد داشتم به حرف تسنیم فکر می کردم ‌که یه تیکه مرغ سرخ کن! و می گفتم آره حتما 

جراتشو داری بکن 

همون شام های مونده شو بهم پیشنهاد داد گفتم نمتونم اونا رو بخورم گفت به دکتره می گفتی پس چی بخورم رسما دکتره رو برد زیر سوال! 

گفتم الان برای همین دوازده ساعت دو تا پرهیز روی هم افتاده 

با یه لحنی گفت هرچی میخوای بخور اصلا و رفت 

با صدای بلند 

با اون لحنهای به من چه ای 

می دونین چی میگم؟ 

من به آشپزخونه ای که دو کوچه باهامون فاصله داره و خیلی ازش برای سرکارم غذا می خرم (با پیک) فکر کردم 

اما به خدا جرات نکردم 

جلو اون زن خدانشناس مومن جرات نکردم 

که باز بیاد قیمت بپرسه و باز تو سر بزنه و.

جرات نکردم کی می فهمه؟ 

جوشانده ام رو رفتم آماده کردم 

با خودم گفتم این جوشانده هم می شوره و میبره باز ضعف نکنم 

گفتم ولش تو خونه ام می خوابم 

جوشانده رو درست کردم در حالیکه واقعا ضعف داشتم و دلم خواب می خواست 

بردم رو بهارخواب 

تو یه سینی گذاشته بودم نبات انداخته بودم 

خوردم 

و دراز کشیدم کنارش و رفتم توگوشی 

کجا دراز کشیدم؟ همونجایی که هر شب تشکمو میندازم 

دیگه واقعا چشمام سنگین بود 

اما گشنه بودم و می خواستم بخوابم؟ 

بالش آورده بودم 

کناره نبود تا مثل پریشب رو کناره بخوابم

که اون زن لعنت الله علیه اومد 

پاشو این جوشونده رو خوردی وسایلشو ببر

گفتم سرم گیج میره بعد می برم 

گفت الان ببر سر راهه 

گفتم الان سرم گیج میره 

یادم نبود بگم توش چای ترش و گل گاو زبون داره 

یادم نبود 

گفت تو که می دونی اگه الان نبری یکی هست که میبره وردار ببر

باز سرمو چرخوندم نگاش کردم گفتم بعد می برم 

گفت میخوام بشینم اینجا 

گفتم خوب بگو پاشو برو اونور 

و رفتم اونورتر 

گفتم اینجا الان جاییه که هرشب می خوابم فکر کن رد تشکمه 

گفت سررراهه میان و میرن (ای خدا دهن این یه دنده ی لعنتیو آسفالت کن) 

گفتم کی میاد و میره کسی نمیاد 

بابا رفته بود بخوابه 

پسر اول تو هال بود 

ما سه تا هم رو بهارخواب 

و تازه! لامپ هم که چون اون می خواست دععععا بخونه روشن بود 

گفت آره تو چون می دونی یکی هست جمع کنه اینجوری می کنی مگه ت یک نفر حجامت کردی! گفتم آره من یک نفر اینجوری حجامت کردم گفت چجوری؟ گفتم نمی دونی چجوری؟ (با شکم خالی دیگه) 

(لامصب بی دین بی عقل ، روانی، مشاعر قاطی دعاتو بخون گور به گور شده) منم گفتم خوب چیه تهش اینه که آره جمع کنی چی میشه؟ میگم بعد جمع می کنم 

و سنگ انداخته شد 

می دونی یا باید حرفشونو گوش بدی یا اونننننقدر ادامه میدن که بتونن یه جوری از یه جایی به چیزی که میخوان برسن 

البته قبلش گفته بودم نه نمی دونم و خودم جمع می کنم اما این اون چیزی نبود که مامان بتونه ازش دستاویز درست کته 

مثل اون شب قدری که تو امامزاده به دتتره گفته بود حجابتو درست کن و اون بی محلی کرده بو  مامان باز گفته بود و باز هیچی و ما آثار خشم و جوشیدن رو در مامان می دیدیم که چون بچه ی خودش نیست نمتونه کاری بکنه! و کلا فاز دعا نمتونست بگیره چون به حرفش گوش نداده بود دخترک 

 

 

 

فحش و نفرینها شروع شد سینی رو ورداشت خودش و برد و یه سره لعن و نفرین کرد که آره همینه می برم آره همیشه که بردی این بار هم روش پدسگ 

گفتم شاید ننه سگم گفت آره ننه تم سگه 

 

دعوا شد 

فحش شد 

الهی نابودشی های ننه ام شد! 

من فقط بلند شدم اومدم تو اتاق و دراز کشیدم 

و بعد فحش دادن و فحش شنیدن گریه کردم 

با همون معده ی خالی 

با همون سرگیجه 

فقط گریه کردم 

اومد تو اتاق و از کنارم رد شه بازم فحش و نفرین 

عین یه جنازه درازه یه جنازه ی کثیف‌.

گفت وظایفتو انجام بده تا من باهات حرف نزنم با اون که ازش متنفرم و بیزارم حرف نزنم 

منم گفتم یادم نمیاد اومده باشم جلو برای حرف زدن 

دیشب تجسم پی کردم که سرشو به نرده های بهارخواب می کوبم 

یا یه چیزی برمی دارم و می کوبم تو سرش تا بمیره 

خون رو که از سرش جریان پیدا کرد می دیدم 

اینکه دختر و پسرش بیان من رو بگیرن و بزنن رو می دیدم و اینکه تهدیدش می کردم که خودم می کشمت رو می شنیدم 

 

حالا وقتی اون دختر کوچیکش هیستریک میشد که خوب عسل آبلیمو درست می کرد 

برای من مگه فقط تویی حجامت کردی داشت! 

هه 

ای خدا 

به وجودت اعتقاد ندارم 

نماز هم نمی خونم 

برای یه بت خیالی نمی خونم 

تو اگه وجود داشتی اینجور نمیذاشتی من در عممممق بیچارگی و بدبختی دست و پا بزنم 

و حتی نتونم جایی میجیرک بزنم 

که بگن دختره ش مشکل داره و برای خودم بد بشه 

 

الهی که من جوون مرگ بشم و قبلش مردن تو رو تابودی تو رو ببینم 

روزی بدون تو نفس کشیدن رو تجربه کنم .نه صدای نکره ات نه وجودت نه قیافه ات و نه سایه ی سنگینت نباشه تو زندگیم 

اون روز رو ببینم و بمیرم 

آمین 

 


اولین باری که گفتم چقدر احمق بودم چقدر احمق هستن و چقدر احمق خواهم بود که دلم برای این بسوزد (ننه ام!) 

و دیروز و امروز بود که عذاب وجدان داشتم که با درد دل پیش خاله ننه ی سگمو پیش خواهرش خراب کرده باشم 

 

 

 

 

خدایا اون قدر عمر بده که نابودیشو با چشمام ببینم 

اون قدر عمر بده که بدون اون بدون صداش بدون اسمش و بدون سایه اش زندگی کنم 

اما خدا طولانیش نکن می دونی که اصلا علاقه ای به این نعمت گرانبهای عممممرت ندارم! 


رفتم حجامت 

سه بار لیوان رو زد و گفت هر بار اینقدر اومده (یه ته لیوان مثلا ۲۰ سی سی یا شاید ۳۰) گفت من تیغها رو ریز زدم 

از همکارهای قدیم خودم بود 

خانمی که خیلی دنبال عروس کردن این و اون بود 

خدا خیرش بده 

گرچه من چون اصصصصلا به خودم نمی رسیدم و یه سیاه زامبی بودم فقط یبار منو نشون داده بود اونم بس که بهش گفتم برا همه میسازی برا منم بساز :| (خیلی سال پیش ها!) 

الانم که به خودم می رسم که بهم زامبی معرفی می کنن :/ 

ولش کن 

الان نمدونم چی بخورم! 


گیر کرده تو دلم که بگم از ام شهرآشوب متنفرم و هیچوقت نبخشیدمش 

و بیشتر بدم اومد چون فکر کرد چون شوهر کرده و زاییده پس برتره و حق داره هرچی به ذهن کثیفش و دهن ش رسید بهم بگه و فکر کن که کوچیکتره! 

و از خودم ناراحتم چون اون ع ن یی جوری وانمود کرد که خودمم هوا ورم داشت نکنه تقصیر منه و اومدم تو وبم پست حلالیت گذاشتم و اوشون چی کار کرده بود؟ در وبشو تخته کرده بود رفته بود طاقچه بالا گذاشته بود و یکی هم اومده بود تو خصوصی منو زیر شکنجه روحی گذاشته بود که آرررره! :/ 

 

از آخرم دختره ی بددهن بابت اون فحش آنچنانیش ازم عذرخواهی نکرد و ادای بزرگوارانه چس بازی کردن رو درآورد

 

 

از واران هم خییییییلی ناراحتم چون الکی الکی به عنوان دوست اومد جلو و بعد هلم داد پایین که نه کی گفته؟ و من نباید بهم بگین بالای چشمم ابرویه 

و من اینقدر خر بودم که باز بعد چند وقت رفتم سلامش کردم که فکر کرد علی آباد شهریه و جواب سلام هم نداد 

 

از خودم واقعا ناراحتم که اجازه دادم دو نفر با غرور و شخصیتم اینجوری بازی کنن 

بوقا

 


چند سال پیش بود 

چی شد و چطور شد که شب مشهد بودیم یادم نیست 

شب قدر رفته بودیم؟ نمی دونم 

اما نصف شب تو صحن امام رضا بودیم 

و باز چجور شد که من خوابم نگرفته بوده رو هم بازم نمی دونم 

اما خوب یادمه 

اولین باری بود که دعای ابوحمزه ثمالی امام سجاد رو خوندم 

و هنوز مزه اش یادمه 

اینکه جاهاییش خیلی شبیه کمیل امام علی میشد اما چون طولانی تر بود لطیف تر بود

دعای کمیل رو دوست داشتم 

اما چرا این قدر مزخرف باید زندکی آدم باشه که از وسط یه خانواده ی مذهبی اینقدر خراب و سیاه بلند شه که حتی نذر دعای کمیلش رو کلا بندازه تو سطل آشغال ِ ولش کن رو، نمی دونم.

دعای توسل رو هم دوست دارم

مخصوصا اگه تو یه جایی و توسط یه مداح خونده بشه

 

و این عبارت که ذکر یونسیه داخلشه: 

وذالنونِ 

اذ ذهب 

مغاضبا 

فظنَّ 

اَن لَن نَقدِرَ علیهِ 

فنادَی فِی الظُلُماتِ 

اَن لا اله الّا اَنتَ سبحانک انّی کنتُ من الظالمین 

فاستجبنا لهُ و نجّیناهُ من الغمِّ 

و کذلک نُجزِی الموءمنینَ

 

 

عبارت دوم دعای قنوت نماز غفیله هم دوست داشتنیه

کلا دو بار در کل عمرم فکر کنم غفیله خوندم و هر دو بار همین قسمتهایی که پررنگ کردم بغض تو گلوم ایجاد می کنه 

 

اللّهم انت ولی نعمتی والقادرُ علی طَلِبَتی تَعلَمُ حاجتی 

فاسئَلُکَ بِحقِّ محمّدِِ و آله لمّا قَضَیتَها لی 

 

 

 

 

و دعای پرشورِ عرفه 

عرفه ی دوست داشتنی.

 

 

 

 

 

 

 

 

به دعوت آقای گوارا در

این پست انجام شد 

دعوت می کنم از دوستان عزیزم یسنا سادات و لوسی می و پلک شیشه ای و آسمان آبی و دلابانو! (دخترم میشه از پنلت بیای؟ یا یه ایمیل بهم بدی؟ یا ایتا رو چک کنی؟) 

پیچک رو هم که خودشون دعوت کردن 


من عاشق آهنگ های سنتی ام 

و محلی ها 

و همین امروز فهمیدم سیما بینا چرند خوان نیست 

و چهل سال از من بزرگتره

و یه زمانی هم استانی من بوده 

 

 

 

 

هنوز بعد حجامت نرفتم دوش بگیرم 

می دونی 

می ترسم وقتی گاز رو بردارم که بندازم دور یه وقت خونی چیزی اومده باشه و تا پشتش هم سرایت کرده باشه و من چشمم بیفته و باز مانتوشویی راه بیفته :| 

میخوام یه پلاستیک مشکی بردارم چشمامم ببندم! و گاز رو بکنم و بندازم تو پلاستیک و بندازم ت سطل دستشویی! 

همینقدر بدبخت :| 

 

 

آهنگهای این خانم رو هم حتما دان می کنم برای ماشینم 


مامان میگه نجف خییییییییلی شلوغه 

میگه اعصابمون خرده که بیکار تو موکب نشستیم 

میگم زیارت حرم امام علی و. میگه اووووو شلوغه از پارسال که با داداشت رفتم خییییییلی شلوغتره 

میگه چند نفر از کاروان جدا شدن و برگشتن ایران! به این حد یعنی! و فکر می کنم که هنو تا اربعین یه هفته مونده! 

میگه برای چای باید صف وایستی! برای آب هم!!!!! آب گیر نمیاد! 

هوففففف و من دارم لعنت میکنم اونی که گفته برید،غیبت نمی خورید ویزا آزاد ، گذرنامه فقط یه برگه و.

بسه دیگه میخواید چیکار کنید با ملت احمقهای نفهم? تو تلویزیون هم که همه چی گل و بلبله! بسه دیگه اه 

شعور هم خوب چیزیه به قرآن 

بابا اینا لشکر امام مهدی نیستن همه مونم اینو میدونیم 

اگه لشکر امام مهدی به رفتن سفر خیلی سخت ولی ارزون اربعین بود تا الان صد و شصت و هفت بار باید ظهور می کردن 

دیگه امام سجاد که اون جمعیت زائرها رو نشون یارشون داده بودن که اکثرا به شکل حیوان بودن که آخه :/

حالا بلانسبت این آدمها ولی خوب اکثرا واسه آرامش، یا ارتباط معنوی یا گرفتن حاجت و اینا میرن دیگه 

انصافا میرن که یار امام زمان باشن? نه انصافا میگم :/ 

 

 

 

ای خدای بالاسر 

مواظب تک تک زائرهای امام حسینت باش لطفا 

سالم برن سالم برگردن 

آمین 

 


مدتهاست که 

نمی دونم چطوری بنویسم 

مدتهاست یعنی چند وقت? روزها? هفته ها? ماه ها? 

نمی دونم 

اما انگار حس می کنم 

نمی دونم 

اول اینکه خیلی از چیزای دنیا برام الکی شده 

دوم اینکه ازدواج همچنان یه رویاست اما دیگه باورم شده که دیری نپاید که نیازم تمام بشود 

دیگه تو فامیل پدری چون تا حد خوبی (خوب برای خودم) احترام دارم احساس آدم بودن می کنم 

این حس رو تو خانواده ی خودم اون قدری که میخوام، ندارم

در فامیل مادری هم کم دارم اما هست 

در محل کارم هم خیلی کمه 

ولی گاهی یه ایمپالسهایی می گیرم یا حالیم میشه که احساس می کنم منم بزرگ شدم گرچه این احساس واقعا کم و کمرنگه 

می دونید همیشه تو ذهنم این بود که  "آدم بزرگ که میشه ازدواج می کنه"

 

 

و من خیلی عقبم

چون هنوزم درست حسابی بزرگ نشدم 

واسه همین در سالهای دانشجویی که اصصصصصصصصصصصصلا و ابدا به این فکر نمی کردم که ازدواجم دیر میشه 

اونجا اگررررررر موقعی هم به ازدواج ممکن بوده فکر کنم خواستگار نداشتنم به عنوان پایان جمله بوده و قضیه برام تمام شده بود که خوب خواستگار نداری که ازدواج نکردی 

خیلی خنده داره که در دوران دانشجویی و طرح حتی! اصلا نترسیدم (البته آخر طرح چرا یهو با خودم گفتم داری میشس 25 و ازدواج نکردی و هییییییچ کسی خواستگاریت نیومده :/)

با اینکه دخترای فامیل همه ازدواج کرده بودن دخترای همکار هم کم کم ازدواج میکردن 

واقعا که اصصصصصصلا بزرگ نشده بودم 

یه همکار آقا داشتیم که می گفت تو حداکثر 12 سالته :| 

تقرییا بیست سال ازم بزرگتر بود 

همیشه برام سواله چرا این قدر عقبم? و فکر کن که مثلا IQ ام بالا بوده! 

 


جدی می پرسم 

این اردوی مذهبی ها (که سختی ها و شیرینیهای اردویی را داره) چه ربطی به یاری رسوندن به امام زمان داره? خیلیها هم که اصلا اعتقادات اونجوری ندارن هم میرن 

عده ای هم واسه ماجراجوییش میرن

این وسط امام زمان?! 

جل الخالق 

یعنی الان دیگه 313 نفر رو فکر می کنید تو این جمعیت میشه پیدا کرد? 

وقتی فکر می کنم چننننندین ده یا صد نفر آیت الله و فقیه داشتیم? یعنی هیچکدومشون نشد بشن یار امام، اون وقت تو این جمعیت میخواد در بیاد? 

بیشتر به نظرم جو دادن هست آخه 

درسته این کار? 

درسته واقعا? 

:/ 


سلام 

خوبی?

در چه حالی? 

جیغ نکش احمق، داری زندگی خودتو با این جیغ ها به باد فنا میدی 

گاو نباش 

به جای جیغ گریه کن 

سعی کن 

سعی نکنی هفده هجده سال بعد می بینی نمی تونی بدون جیغ زدن گریه کنی

تازه کاش یاد بگیری بریزی تو خودت، فوقش هیستریک میشی دیگه 

 

 

یه چیز دیگه 

از اون کتابها و درسهایی که یه سره بهت گفتن شما فقط درس بخونین ما چیز دیگه ازتون نمیخوایم و تو هیچوقت نخوندی، چیزهای خیلی خیلی مهمتری هم وجود داره 

آره سیرابی پاک کردن واقعا مهمه 

خیلی مهمه که سرویس توالت رو چرتکه بکشی 

خیلی مهمه کارهای خونه داری انجام بدی 

می دونی نباید اینا فقط به چشمت بیان 

کمتر تلویزیون نگاه کن 

فوتبال لیگ برتر روچیکار داری? 

وسواس نشو 

خواهش می کنم وسواس نشو 

نترس 

بقبه ازت بزرگتر نیستن اگرم هستن خیلی کمه اصلا مهم نیست 

این همه آدمای دیگه رو بزرگ و غول و بالغ نبین

درسته که بی دست و پا هستی ولی لااقل دور از چشم مامان یه کارایی انجان بده، یه تاو از خودت باز کن 

 

و ته خودنوشته هات ننویس ب. ب. هرچقدرم که احساس بدبختی و بیچارگی کنی ننویس 

 

و سعی کن 

سعی کن بفهمی چی دوست داری و بعد روش تمرکز کن 

تا انتخاب رشته مورد علاقه ات اولویت n امت نباشه! 

 

می دونی

خیلی زود دیر میشه 

ماهی رو هر وقت از آب بگیری اگه نمرده باشه، تازه است اما ممکنه تمام ماهی ها تموم شده باشه 


حرکت مزخرفی بود 

من بعد یادم باشه دقیقا کاری رو بخوام اجرا کنم که خودم، خودخودم بلد باشم 

از صبح اعصابم خرده 

بعدم یه تنه لش به اسم بت اعظم، داماد! بیاد خونه ات و خواهرت برای بار ان ام به خاطر اون باهات دهن به دهن بشه 

دختره ی شغال 

کمرم درد می کنه 

خسته ام 

از سر صبح تو خونه ی ما گوی کیو می خوردی 

جز سرخ کردن پیاز آش رشته چه کتر دیگه ای کردی? 

حتی تزئین هم نکرد فقط ور میزد که اون یکی خواهرم گفت خوب خودت انجام بده 

اینم گفت بچه بغلمه! اون خواهرمم گفت منم بچه بغلمه و منم گفتم تازه علی سنگین تره 

از حضور خواهرام ذره ای خوشحال نشدم که هیچ، اعصابم هم بهم ریخت 

تازه نشستن سر سفره و میگن جای خواهر کوچیکه خالی 

که چی? ظرفا رو میشسته 

تو اگه خواهر باشی میفهمی روز شدید ی و کمردرد چیه 

و اینجور زری نمیزنی که آره همینا مهربونیه دیگه. می گفت شما بشینین من میشورم! 

تو اگه خوهار باشی می فهمی امشب شبکارم و تا چهار صبح باید بیدار باشم 

تو اگه خواهر باشی نمیذاری شوهرت یه سره ور بزنه نمکش نمکش نمکش،

که من بگم آدم سر یه غذا میشینه اول و دوم و سوم خوبی غذا رو میگه 

و تو یهو بپری وسط و بگی من چون خودمم آشپز بودم عیب رو میگم 

که من بگم من با شما نبودم با شوهرت بودم 

یعنی فکر کن قاشق اول رو گذاشن دهنش گفت کی درست کرده? گفتیم خواهر 

گفت همونه میگم مامان فاطمه لینجوری درست نمی کنه! 

گوه 

می دونید چیه? 

آن چیزی که بر اثر بالا بردن یه تازه به دوران رسیده ایجاد می شود

حالا خواهرجان وایستا و ده سال دیگه رو ببین اگه با این بت سازی جنابعالی شلوارشدو تا نشد! 

این همونه که خواهر من پول داده تو دوران عقد! ماشین خریدن 

دو سال تو عقد بودن 

خواهر من شهزستان محل کارش بوده 

و شوهرش هم که زندگیش تو شهر ما نیست تو توابع شهرمونه 

کلا یک بار در دو سال به اون شهرستان رفته و خواهر رو رسونده! 

تمام اون دو سال ماشین زیر پای خواهر شوهرها و مادرشوهر بوده 

الانم ماشینو دست خواهر نمیداده 

آخرشم عروس کوچیکه گل تره! 

 


حتی نمی دونم داره می نویسه یا نه 

فکر می کنی واسه چی? 

یبار خیییییلی زرت و پرت تو پستی خطاب به مامانم نوشتم 

اومد از مقام مادر دفاع کرد و گفت دیگه دنبالت نمی کنم 

کاش پسراب خونه ی ما، مخصوصا اولی هم همینجور به فکر مقام مادر بودن

 

اولی که می خواست بره دلشوره داشتم 

حالا که شنیدم خسروی باز شده باز آروم شدم 

عموها هم جدا از هم راه افتادن باز آروم شدم 

اما آروم نه از جنس آرامش قشنگی که روزهایی که مامان از شمال برگشته بود، تو خونه داشتم

اون قدر فکرم ناآروم هست که حتی یه صفحه هم نخونده باشم 


در دو قدمی اش هستم 

مامان نیست 

آرامش ندارم 

شدم

وسواس هم که هستم بودم! اگه نبودم چرا بین من و اون شونزده سال فاصله بیفته? چرا حالا که دردو قدمیش هستم دستم بهش نرسه? 

حکمت و مصلحت رو هییییییییچوقت نفهمیدم 

می ترسم دوباره نقره داغ قسمت، بشم :( 

قسمت 

 

کاش اصلا تو وبلاگ حرفشو نمی زدم :/ حتی سربسته 

 

 

 

 

 

+ می دونی تو حموم به خاطر دختر بودن به خاطر وسواسی بودنت و به خاطر تکرار زجرآور هر ماهه ی یک ماجرا گریه کنی یعنی چی? می دونی خودتو تو حموم به خاطر وجود خودت بزنی یعنی چی? می دونی هی هررررررباار ته ذهنت یه چیزی بگه اگه پسر بودی این همه دنگ و فنگ نداشتی یعنی چی? 

من تازه دارم می فهمم خودتو دوست داشته باش چی بود! من نمی تونم خودمو دوست داشته باشم وقتی تو حموم از سر پا نشستن زیاد کمر و پاهام درد گرفته و تا بلند میشم مجبورم به پنج شماره دوباره بشینم و گریه کنم و بگم خدا بسه تو رو خدا 

 

 

آره 

خودتو دوست داشته باش این چیزای درونیه 

این چیزای واقعا درونی 


میشه معامله کرد? منظورم اینه بد و وقیح و از حد خود گنده تر بازی نیست? 

البته که اگر اون کار رو بکنم فایده و اذیتش اول برا خودمه و اصولا هیچ کار ما ذره ای ضرر واسه تو نداره، اما خوب 

دلم می خواد بگم واسه تو این کار رو نمی کنم 

چون می دونم یه گوشه ش می رسه به چیزی که تو نهی کردی 

دله دیگه خدا 

ولی می بینی? ادب شده. تو ادبش کردی و منم بهش فقط توجه دادم که متوجه باش 

خودمونیم ها خیلی دوره طولانی ای بود 

دیشب همین وبلاگ رو ورق زدم و دیدم سال 95! هنوز حال دلم خراب بوده 

شایدم هر چی اون موقع ها برام پیش اومده، که منظورم یه مورد خاص خاصه، از طرف خودت و با اذن خودت منظورم با توجه خاص خودت بوده و من خراب کردم، هوم? 

اووووه دارم چیزای دیگه هم یادم میاد :| انصافا دختر خوبی نبودم برات خدا 

حالا الان کوهی نمی کنم چون دلم بریده از این چیزاست می دونم در جوانی مهمه وگرنه هر گبری به پیری مسلمانه ولی دلم میخواد این نقاشی خط خطی الکی غیرهنرمندانه رو بگم به خاطر تو کشیدم 

آه خدایا خیلی زشته نه? اینکه آدم این قدر پررو باشه که بهترین چیزی که می تونه بکشه رو نکشه و یه چیز دم دستی رو پیشکش کنه 

چیزی که لازمش نداره 

دل منم خودت درست کردی حالا دارم پیشت با همون دل کلاس میذارم? 

من شرمنده ام 

بازم که هیچی شد? 

معامله ای نیست که 

چیزی نیست 

آره الآن که فکر می کنم پیش تو که نمتونم دروغ بگم میلی نیست 

نزدیک به صفر شاید 

همونقدر که صفر نباشه 

شاید وقتی بتونم حرف از معامله بنویسم که بیرون از این صفحه رو تغییر بدم 

اما می دونی خدا? راستش دلم می خواست همون عنوان رو می تونستم اینجا هم بنویسم و دلمو خوش کنم 

که شاید.

آه خدا 

من هیچی نیستم 

هیچی نیستم 

در هیچ بودن من همین بس که نمیشه عنوان رو دوباره نوشت و خودم برای محکوم کردن خودم کافی ام. 

آرزوی منم که 

ولش کن :) 

همونطور که توی کار عادت کردم توی زندگی هم به این وضعیت عادت کردم 

ترس دارم 

وقتی به خواهرام و شوهرهاشون نگاه می کنم واقعا می ترسم که از عهده کنار اومدن با یک مرد برنیام

از عهده ی چشم گفتن که اصلا اهل چشم گفتن نیستم 

و تو اینا رو بهتر از من می دونی


دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من 
به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من 

 


اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من

 


بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص و دریا کردنش با من

 


به من گو حاجت خود  را اجابت میکنم آنی
طلب کن آنچه میخواهی مهیا کردنش با من

 

 

 

بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را جمع، منها کردنش با من

 


چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن
غم فردا مخور، تامین فردا کردنش با من

 

 
به قرآن آیه رحمت، فراوان است ای انسان
بخوان این آیه را تفسیر و معنا کردنش با من

 

 
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من


السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک 

علیک منی سلام الله ابدا 

ما بقیت و بقی اللیل و النهار 

و لا جعله الله آخر العهد منی 

یارتکم

 

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین

و علی اصحاب الحسین


آلو مسما یا مسما آلو? 

دلم میخواد این دو تا غذا رودرست کنم 

مرصع پلو که دختره نوشته دو ساعت تزئینش طول می کشه 

اما موادش چیزی نیست که کسی بدش بیاد 

ولی آلو مسما توش شکر و آبغوره یا آب نارنج داره ممکنه بابا مامان خوششون نیاد :( 

به من می خوره بتونم مرصع پلو درست کنم? 


خدایا درونیات متفاوتم رو حس می کنم 

استرس دارم 

اضطراب دارم 

عصبانیت هام رو دارم 

هیچکدوم کم نشدن 

اما یه چیزی فرق کرده 

چیزی که دلیل خاصی واسش وجود نداره جز اینکه خود خود خودت اینجا رو نگاه کردی 

و اون اینه که ته قلبم ناامیدی و غم نیست بیهودگی نیست

درسته که اون سه تای بالا همچنان پدردرآر هستن اما نبود این سه تای دوم اوننننننقدر بزرگ و دوست داشتنی هست که من الان همینجوری که اینجا نشستم یعنی لمیدم و هوا هم ابریه و قاعدتا باید دلگیر باشه اما من با خودم گفتم عجب پاییز خوبیه امسال 

از اولش خوب بوده حسم 

خدایا واقعا شکرت 

واقعا ممنون 

خیلی خوبی 

و باز شکرت که این چیزا رو نشون منم دادی 

اینکه توجه کنم که یه چیزایی در درونم تغییر کرده 

اینکه توجه کنم که واسه چی اینا ایجاد شد? واسه سه تا سفر که از شهریور تو این خونه شروع شد و تنهایی ها و فراغتهایی که اعضا از هم داشتن 

سفر 

سفر هم چیز خوبیه 

این تنها دلیلیه که می تونم واسه این تغییرات در دنیای دور و بر خودم پیدا کنم 

اما بالاخره سفر هم دست توئه 

خیلی خوبی، ممنون 


پسر اول خونه ی ما نمونه کامل یک لش،هست 

روزی که گفت من طرفدار برابری کامل زن و مرد هستم بیشتر ازش بدم اومد چون می دونستم منظورش چیه

کلا مردهایی که طرفدار این نظریه هستن کاملا معلومه منظورشون چیه 

امروز که مامان نیست و من و بابا سرکار میریم و ایشونو واسه نهار و شام صدا میزنیم و ظرف!!!! صبحانه شو!!! هم که تکی می خوره ما میشوریم 

و اون روز بعد 48 ساعت سنگین که خونه نبودم اومدم خونه و میزغذاخوری رو تایدمالی کردم! بعد اومد غذاخورد تنهایی و بلند شد بدون تمیزکردن میز! 

امروز می فهمم که نه بابا این منظورش فراتر از تمام این حرفهاست 

فکرشو بکن 

سرساعت بیای نهارتو بخوری

سرساعت شام 

سرساعت صبحونه 

میوه 

و فقطط بخوری! 

متوجهید? 

سینک ظرفشویی? به من چه 

میز به من چه 

نون تموم بشه? به من چه! 

زیر عدسها رو دو دقیقه دیگه خاموش کن بریز تو برنج، به من چه! که اون عدسها سوخت! و اون به خودش نیاورد! من بدبخت رفته بودم سرکار و بابا ساعت دو رسیده بود حتی بابا هم زنگ ه بود بهشکه خاموش کنه به خودش نیاورده بود 

فکر کن! شعله گاز رو خاموش نکرده بود! 

خوب همونه که خدا هم پیشونیشو باز نمیکنه باور کنید همش با خودم میگم مامانم و بابام چه تحملی دارن

همینه خییییییلی وقتها مامانم باهاش بحثش میشه 

بعد تازه طلبکارم هست! با من و مامان بدش میاد حرف بزنه! آرامششو به هم میزنیم! بابا سرویس پایینو با دیسک کمرش خودش کاشیها رو شکافت لندهور تو اتاق بود نیومدکمک 

هیچوقت نمیاد کمک 

بابا بگه فردا فلان کار رو دارم ایشون جلسه داره! 

جلسه حزب اصلاح طلبان!!! جلسه ی نقد فلان تئاتر 

جلسه ی دورهمی فیلم دیدن 

دورهمی تئاتر رفتن 

دختر مردم جلو چشمم واسش بوس غلیظ فزستاد این تا دید من دیدم گفت شوخی هنری بود!!! به ابتذال میگن شوخی! 

جانم و عزیزم و فدات شم و قربونت واسه دختر پسرا که همم با اسم کوچیکه 

نعره زدن واسه خونه! 

چقدر باهاش بحث داشتم که تماااااام 365 روز نه ببخشید شب! که نیاز به دانلود شبانه نداری خاموش کن اون وای فای سرطانزا رو و نکرد! و من کوتاه اومدم 

به اسم دانلود نرم افزار و درد و زهرمار تمام فیلمهای ایرانی و خارجی که دیدین و ندیدین وشنیدین و نشنیدین رو داره 

و امسال دو ممماهه میره یه مدرسه غیردولتی واسه کارهای اجراییش که نیرو خودشون دو ماه رو نیومده، اما سر می دووننش که بذار بینیم نیرومون 4شنبه نمیاد? جمعه نمیاد? مهر نمیاد آبان نمیاد? مادرش مریضه خودش فلانه بیساره 

و من می بینم که کلی مهارت داره زبون داره شااااخ اینستایه اجتماعیه مثلا 

اما خدا پیشونیشو واسه کار باز نمی کنه 

چرا? 

چون یه جای اصصصصصل کارش میلنگه 

 

 

هرروز هر روزحمومه بابام میگه چقدر حموم میری! میگه پول اب رو خودم میدم 

مرده شور 

بابام میگه این نداره پول یه وعده غذاشو بده پول آب رو می خواد بده? 

رذل می دونید یعنی چی? 

میگه اینکه نماز نمی خونه حموم رفتنش چیه 

من موندم از صبح تا شب آدم پای لپ تاپ ول باشه مگه موهاش چرب میشه? که تا میخواد به قرارهاش برسه باید بره حموم و سشوار و زهر مار? 

هوفففف

 

 

 

 

 

 

 

حالا الان که دارم اینا رو می نویسم صبونه شو خورد و داره ظرفاشو میشوره 

ماهیتابه دیشبم داره میشوره گذاشته بودم نم بکشه 

اما خوب 

این یک بار در هزار باره 

هر چی از سنم می گذره بیشتر پی می برم که چرا میگن با کسی ازدواج کن که تو خانواده ی خودش عزیز باشه 

 

 


یعنی از مجریهای چادری تلویزیون ها، عقم میگیره 

خو کثافت اگه چادر سرته اون رژگونه ات چیه عنتر? 

عین ستایش 1 بود که چادر سرش کرده بودن از اون ور چشماشم سیاه! بعد مثلا خانواده مذهبی و دوران جنگم بود! 

مسخره های بوزینه 

ای دهنتو باید بوسید پیامبر که رطب خورده منع رطب چون کند 

چشمای سیاه و لبای قرمزشده ی مجری یعنی نمتونه مخاطب جذب کنه که دختره ی لپی رو رژگونه هم حتما باید بزنین? 

مرده و ببرن تلویزیون که همه کثافت کاریات از تبلیغات بازرگانی و ناز عشوه های کپی برابر اصل ماهواره شروع شد :| 


گفته بودن موکب ام البنین متوقف شید 

رد شده بودیم و تابلو را ندیده بودیم 

نگو یه موکب خییییییلی بزرگ بود که سقفهایی به شکل چادر تو آسمون ساخته بودن اما ما از ریباییش و از اینکه به دنبال مقصد بودیم ندیده بودیم اسمشو

 

جاده پیچید به راست 

یاد اون جوونی که فلافل به من داد بخیر 

تنها فلافلی که خوشم اومد 

 

رسیدیم به دو راهی 

همه از راست می رفتن 

مامور ارتشی ایستاده بود گفتم امام حسین

اون راه دیگه رو نشون داد راه افتادیم بعد فهمیدیم اشتباهه برگشتیم و بعدها فهمیدیم اون راه به امام حسین می رفت و راه سمت راست به آقا ابالفضل

 

شب شده بود 

نمی دونستیم کجا بریم 

آخه تو کربلا بودیم 

فکر می کردیم کجا بریم? 

یهو سر یه کوچه یه تابلوی کوچیک وسط اوووون همه پرچم و عدد و شلوغی و.

بگو روش چی نوشته بود? 

اسم شهرمون! 

گفتم مامان بیا از این ور بریم 

و رفتیم کجا? خخخخخ یه کوچه روبروی اون تابلو 

ما موکب ایرانی ندیدیم 

یه موکب چادری بود رفتیم داخل

همه عراقی

لابلای اونها خوابیدیم 

سرویس بهداشتیشون یجور وحشتناکی عجیب بود 

مامان نماز صبح منو بیدار کرد که پاشو بریم

بعدها گفت اون موکب اصلا خوب نبوده 

رفتیم 

ای جانم 

کاش سفرمون فقط همونا بود 

کاش همونجوری در اوج تموم میشد و من خراب نمی کردم 

رفتیم و یه جا تو یک پیاده رو یه مقوا کارتنی دیدیم و مامان سجاده شو پهن کرد و نماز خوندیم 

ما اینا رو به کسی نگفتیم 

و من اینجا می نویسم 

نشسته بودیم مامان تعقیبات می خوند 

یهو دو تا جوون که نمی دونم چرا یکیشون شبیه همون فلافلیه تو ذهنم نقش بسته اومدن و یه رختخواب مسافرتی فوق العاده سبک و خوشگل و ناز بهمون دادن! 

بعد راه افتادیم و رسیدیم به یک جایی که دیگه گفتن نمیشه جلوتر رفت 

گفتن پشت حرم حضرت عباسید

سلام آقایون 

میشه سلام منو از هزار کیلومتر این طرفتر بشنوید? من جامونده ای که همکارم صبح خداحافظی کرد و گفتم منم باید الان با تو خدافظی می کردم از بچه ها :(

 

تا ظهر همونجا نشستیم رو همون رختخواب با چند نفر غریبه 

دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی بالش اون رختخواب 

پشت بالش آقایی دراز کشبده بود و کمرش پشت بالش قرار داشت! 

 

بعد از نماز ظهر گفتن فتوا دادن عراقیها برید که خارجیها منتظرن واسه زیارت 

رفتیم حرم 

و شب بعد از چهل و پنج دقیقه توی یک صف عشق ایستادن برای چند ثانیه امام حسین رو از نزدیک زیارت کردم 

 

 

 

 

 

 

مامان پیام داده بود: همش یادم میاد از اربعین 93 پیاده روی می کردیم تو مریض بودی

آره من تازه جدا شده بودم و دارو ضدافسردگی و ضدنقطه چین می خوردم 

که اشتباهی یک ورق کم با خودم بردم کربلا و پدر خودم و مامان رو درآوردم :/ 

 

 

 

پنج سال پیش بود 

 


وقتی خواهرم زنگ زد و گفت میشه الان بیای? تازه با بابا رسیده بودیم خونه 

یعنی راستش همون لحظه بابا ماشینو خاموش کرد 

من همچنان عصبانی از خانمی که تشریف آورده بود منو دید بزنه و منم حتی یه کرم نداشتم! و بعد هم دعوا با یه همکار اصصصصلا حال نداشتم اما بابا گفت میریم 

بابا هم اومد

چهارشنبه بود روز آبگوشت و بابا آبگوشت رو بار گذاشته بود

رفتیم خونه خواهرم 

سینک ظرفشویی پر از ظرف 

بچه مقداری بی حال و خواهرم که مشخص بود حالش خیلی خوب نیست 

و بعدا فهمیدم موقع رسیدن ما دو بار پشت سر هم علی اجابت مزاج داشته 

بابا رفت و با پشر بزرگ و آبگوشت برگشت 

هندوانه و انار هم آورد 

آب هندوانه گرفت و به علی داد 

علی خورد آب خورد و بلند و شد و بازی کرد 

خواهرم خوشحال 

منم خوشحال 

فاصله اجابتها کم شد

اما دل خواهرم آروم نشد 

شب رفتیم دکتر 

دکترش مسافرت رفته بود 

اومدیم بخش خودم 

دکتر م. دیدش و توصیه هایی کرد من جمله قطع یه دارو 

و گفت هندوانه ممنوعه 

اما ما آب هندوامه داده بودیم 

رفتم سیب سبز خریدم 

آه نه 

نمی تونم بقیه شو بنویسم 

PTSD می دونید چیه? 

من دیشب آخر شب ترسیدم 

و هنوز اون صحنه لعنتی جلو چش در حالیکه نمی دونم چرا به چشمم علی میاد! در حالیکه لباس تنش بود 

به بابا زنگ زدم و گفتم 5 دقیقه دیگه اینجا باشین 

امروز هم از شش صبح با صدای گریه ش بلند شدم 

و رفتیم و از یه دکتر اطفال با کلی سرکج کردن نوبت گرفتیم 

تا یازده طول کشید تا نوبتش بشه 

من شیفت بودم 

ظهر هلاک بودم و می خواستم نیم ساعت لگال زوری رو واینستم که یهو گفتن عصر هم هستی! :| 

الان اینجام 

فقط همین که خواهرم دیگه زنگ نزد 

و همینکه الان تو اسنپ پیام تشکر خواهرم رو دیدم یعنی ان شاءالله که علی حالش بهتره 

خدایا هزار مرتبه، هفت هزار مرتبه شکرت 

خدایا هیچ بچه ای رو مریض نکن 

 

 

 

 

 

 

صبح گفتم حالا می فهمم چرا میگن احترام مادر رو نگه دارید من که خاله اش هستم اینقدر جوش زدم.

من صبح به مامان اووووونقدر زنگ زدم تا از مقام امام زمان جواب داد و تونستم حوف بزنم 

دیشب یه کوچیک زنگ زده بودم و صدا تکرار شده بود 

و مامان و حرف زدن باهاش آرومم کرده بود 

 

 

 

خدایا همه مسافرها رو سالم و سلامت به خونه هاشون برسون مامان ما رو هم خوب و سالم به خونه برسون 

گفت سرماخورده است و دارو مصرف می کنه 

مامان لباس گرم نبرده بود از ترس بار سنگین 

گفت پاهاشون تاول زده بوده و کرم میزنه که مقداری بهتره 

گفت همه جا شلوغه 

 

 

خدایا علی و تمام بچه ها خوب باشن 

آمین

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها